سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دهه محرم - متن سخنرانی و روضه استاد حاج مهدی توکلی


روضه شب نهم از استاد حاج مهدی توکلی

یه واعظی هست به نام صادقی اردستانی، من کتابی از ایشون دارم که 20 تا سخنرانی ایشون رو روی کتاب پیاده کردن و در صحن حضرت معصومه سخنرانی کرده. از روز اول محرم تا روز بیستم که این سخنرانی روز نهمشونه که دلها رو با این سخنرانی آماده کنم برای روضه قمر بنی هاشم. دلهاتون رو میبرم کربلا. کنار علقمه . امشب اگر تونستید بلند بلند گریه کنید چون امام حسین بلند بلند کنار بدن عباس گریه کرد. های های کنار علقمه گریه میکرد. برای اکبر هم همینطور بود. برای اکبر تو مقتل خوندم بلند بلند امام حسین گریه میکرد و اولین باری بود که دشمن صدای گریه آقا رو میشنید. تا اون ساعت ندیدن امام بلند بلند گریه کنه. وقتی هم رسید علقمه میگن یه دست گرفته بود به عنان ذولجناح و یک دست هم به کمر گرفته بود. اما تو یه مقتلی هم خوندم آستینش رو می آورد بالا جلوی صورتش و بلند بلند گریه میکرد. وقتی وارد خیمه ها شد، زنها اومدن دورش. زنها گریه میکرد و آقا گریه می کرد. یه وقت یه نانجیبی اومد گفت حسین به زنها پناه آوردی؟ رفتی تو خیمه با زن ها نشستی.

متن کرامت حضرت عباس از صادقی اردستانی

در مسجد لر زاده به منبر رفته بودم. از مسجد اومدم بیرون و منتظر ماشین بودم که به منبر بعدی برسم. اون موقع ها هم وسیله کم بود. یوقت یک ماشین آخرین سیستم اومد جلوی من وایساد. گفت شیشه رو آورد پایین یه نگاهی به من کرد. گفت شما خادم حضرت عباس هستی؟ گفت به ما روضه خون میگفتن، ذاکر میگفتن، اما تا حالا کسی منو خادم خطاب نکرده بود. اشکم جاری شد. گفتم اگه قبول کنن. ما آرزومونه بپذیرن. گفت پس تشریف بیارین بالا. سوار شدم تا منو ببر منبر بعدی. همینکه سوار شدم دیدم کفش تو پاش نیست. جوراب هم پاش نیست و آستین هاش رو هم مثل آدم های عزادار داده بالا. بعد پشت دسته ها هم که گیر میکردیم های های گریه میکرد. یه حال خیلی خوشی داشت. با دست میزد به سینه و منم به حالش غبطه میخوردم که چه حال خوشی داره. گفت من یقین کردم این نباید مسلمون باشه. گفتم آقا اگه بهت بر نمیخوره به شما نمیخوره مسلمون باشی. گفت آره من ارمنی هستم. گفتم ولی عجب ارادت داری به حضرت عباس. گفت آره من هرچی دارم از قمر بنی هاشمه. گفت من آدم تاجری هستم. واردات و صادرات دارم و وضع مالیم خیلی خوبه. خدا یه دختری به من داد از هر دو پا فلج. همه دنیا بردم حتی اسرائیل هم بردم، اروپا هم بردم، اما دکترها نتونستن کاری انجام بدن. گفتن این مادرزاد فلجه بیخود خرجش نکن. ببرش خونتون. این درست شدنی نیست. گفت آوردمش ایران. خونه بزرگ دارم ، بهترین ماشین رو دارم. اما زندگیم سیاهه. هر شب که میومدم خونه میدیدم خانومم انقدر گریه کرده که صورتش باد کرده شده. همش اشک میریزه. گفتم من که همه دنیا این بچه رو بردم. دیگه چکار کنم تو گریه نکنی؟ گفت تو که خونه نیستی. من دارم بزرگ شدن این بچه رو میبینم. همش جلومه و نمیتونه تکون بخوره . هی هم داره بزرگ تر میشه. گفت یه روز اومدم خونه وارد شدم دیدم خانومم میوه چیده ، غذا آماده کرده، خونه رو مرتب کرده. شیرینی گذاشته. گفتم احتمالا ما امشب مهمون داریم. شاید من یادم نیست کی رو دعوت کردیم. رفتم آشپزخونه گفتم خانوم ما امشب مهمون داریم؟ گفت آره. گفتم کی مهمونه ماست؟ گفت عباس مسلمون ها امشب مهمون ماست. گفت ایرانی که بودم، من عباس رو میشناختم. تعجب کردم گفتم این چی داره میگه. گفت صبح چون من خونه خیلی گریه میکنم این زنهای همسایه اومدن گفتن ما مسلمون ها یه عباس داریم باب الحوائجه. هر وقت حاجت داریم نذرش میکنیم و سفره براش میندازیم. من الان سفرش رو انداختم تو هم پاشو بیا و دخترت رو هم بیار و متوسل شو و اگر حاجت روا شدی تو هم سفرش رو بنداز. گفت منم دختر رو بغل کردم و رفتم. آدم دلشکسته روضه خون نمیخواد آقا. و هرچی این روضه خون ها میخوندن منم اشک میریختم. از توسل به حضرت عباس که حاجت منو بده تا منم این سفره رو بندازم. انقدر گریه کردم که از هوش رفتم. بعد این مسلمون ها آب زدن به صورت من بیدار شدم. نگاه کردم به بچه دیدم هیچ شفا نگرفته. با دل شکسته بچه رو برداشتم آوردم خونه. 2 سه ساعت بعد همین خانوم که صبح اومده بود دنبال من اومد در زد. گفت نا امید نشی ها. نگی نشد. عباس ما امشب میاد بچه تو رو شفا میده. گفت حالا من میوه و شیرینی گذاشتم. غذا گذاشتم، تا وقتی اومد حسابی ازش پذیرایی کنم. گفت دخترمون وسط نشسته بود من و خانومم هم دو طرف این بچه. گفت منتظر بودیم زنگ بخوره بریم در رو باز کنیم. انقدر منتظر بودیم تا خوابمون برد. یه وقت دخترم گفت بابا عباس مسلمون ها داره میاد. گفت من دستش رو گرفتم دیدم داره می دوه. گفتم چی شد. گفت یه آقایی اومد به من گفت بلند شو وایسا. گفت من گفتم من فلج مادرزاد هستم. از بچگی تا حالا وای نستادم. گفت من بهت میگم. گفتم آخه شما کی هستی؟ گفت من عباس مسلمون ها هستم. امشب بگیم عباس جان ...

روضه امان نامه حضرت عباس

اعظم مصیبت های حضرت عباس امان نامشه. اگر بگی بزرگترین مصیبت برای حضرت عباس چیه میگن امان نامه براش آوردن. اتفاقا پیش امام حسین هم نشسته بود. یه وقت دید شمر اومده میگه خواهرزاده های من کجان؟ داشت آب میشد از خجالت. کنار امام حسین هم نشسته بود. دشمن اومده بود صداش میکرد... امام فرمود عباس جان این آدم فاسقیه اما جوابش رو بده. اومد دم در گفت بی مادر با من چکار داری؟ گفت عباس جان ناراحت نشو. برات امان نامه آوردم. اگه بیای طرف ما همه چی بهت میدیم. گفت به من امان میدین در حالی که حسین پسر فاطمه امان  نداره؟

حالا روضه رو بخونم. شب عاشورا داشت پاسداری حرم امام حسین رو میداد. دور خیمه ها میگشت و رجز میخوند. می گفت من عباسم نگران نباشید. همه خیالشون راحت بود عمو پاسداری میده و راحت خوابیدن. بگیم عباس اون چشمهایی که از ترس تو دیشب تا صبح نخوابیدن امروز راحت میخوابن و اون چشمهایی که دیشب تا صبح به خاطر پاسداری تو تا صبح خوابیدن امشب دیگه خواب نخواهند داشت. همینطور میخوند یه وقت دید یه سیاهی داره جلو میاد. گفت سیاهی جلو نیا من عباسم. وقتی اومد جلو دید خواهرش زینبه. از روی اسب اومد. دستش رو گذاشت روی سینه گفت سیدتی و مولاتی، کاری داشتید؟ چرا استراحت نمیکنید؟ چرا از خیمه اومدید بیرون. گفت عباس شنیدم برات امان نامه آوردن. حسین رو تنها نزاری ها. شب بیست و یکم رمضان یادته عباس؟ بابامون دست امام حسین رو گرفت تو دست تو گذاشت. گفت عباس یه چیزی میگم آویزه گوشت کن. تو پسر منی اما حسین پسر فاطمه است. کربلا منو جلوی فاطمه شرمنده نکنی ها..

 



نویسنده : خادم اهل بیت » ساعت 3:44 عصر روز یکشنبه 94 آبان 10


امشب می خوایم بگیم کسی که خدا رو دوست داشته باشه همه چیش رو در راه خدا میده. نه فقط پول، نه فقط جان، همه چیش رو داد. وقتی اصغر رو گرفته بود روی دستش و دست و پا میزد، میگفت حَوَّنَ عَلیَّ یعنی برای من آسونه چون با خدا دارم معامله میکنم. من همیشه این رو تو روضه میگم که زنهای حرم خیلی بیتاب شدن،چون دیدن خونها میریزد رو صورتش. فکر میکنم داشت اونها رو دلداری میداد که میگفت حَوَّنَ عَلیَّ . برای من این چیزها خیلی آسونه. انه بنظر الله . انه بعین الله.

از فردا آب رو هم به روی امام حسین ع بستند. از آب هم مضایقه کردند کوفیان، خوش داشتند حرمت مهمان کربلا. از فردا دیگه مصیبت امام حسین داغ شد. دیگه از فردا شما سیاهی های امام حسین رو دیدی باید اشک بریزی. دیگه نباید منتظر روضه بمونی، خودت باید ناله بزنی. جمعیت هم زیاده باید کمک کنن تا تو این مصیبت اشک بریزیم.

من اجازه میخوام برای اینکه دلهاتون آماده بشه این مطلب رو خدمتتون عرض کنم. این مطلب در دیوان مقبل کاشی هست. ایشان شاعر اهل بیت بود و هم عصر محتشم شاعر بزرگ اهل بیته. در مقدمش این موضوع رو آورده که میگه من آرزوی کربلا داشتم. خیلی آرزو داشتم برم کربلا رو ببینم. گفت یه سفری راه افتادم راهزن ها اومدن به ما حمله کردن و هرچی داشتیم ونداشتیم از ما گرفتن. می گفت من با لباس زیر اومدم شهر گلپایگان. خودش کاشانی بود. گفت همینکه وارد شدم و خودم رو معرفی کردم، گلپایگانیها من رو شناختن. لباس بهم دادن. نزدیک محرم هم بود. خواستم برم کاشان، گلپایگانیها نزاشتن گفتن محرم هم نزدیکه بیا حسینیه ما بخون. مداح هم نداریم . گفتم من میخوام برم کاشان. گفتن شما با توجه به اینکه میخواستی بری کربلا قول که ندادی. همینجا بمون. میگفت شبها میخوندم بعد میرفتم اونجایی که برای استراحت به من داده بودن تا صبح گریه میکردم. میگفتم که اگه نوکری بودم که ارباب به من عنایتی داشت، منو برم نمی گردوند. من حرمش رو میدیدم. بله آقا نوکر کربلا رو ندیده باشه خیلی سخته. میگن ناکام کسی نیست که ازدواج نکرده باشه. ناکام کسیه که کربلا نرفته باشه. گنبد امام حسین ندیده باشه. گفت خیلی حال عجیبی داشتم . از زن و بچه ام هم دور بودم. همش گریه میکردم. گفت شب عاشورا اومدم، خوابم برد، دیدم کربلام. خواب مهمتره آقایون. ان شاء الله یک شب خواب ببینی کربلایی. چون کربلا بخوای بری تذکره میگیریف پول میدی، پاسپورت میگری میری. اما خواب، تا یار که را خواهد و میلش به که باشد. شما میتونی خواب ببینی کربلا رو؟ گفت شب عاشورا خواب دیدم تو کربلا هستم. یه غلامی جلو اومد و جلوی من رو گرفت. گفت مقبل امشب حرم غُرُقه. پیغمبر اکرم و انبیا اومده و مادرش حضرت زهرا و امشب مجلس عزا دارن. گفتم آخه من آرزوی کربلا داشتم و میخواستم یک شب عاشورا کربلا باشم. گفتن نمیشه. حرم غرقه و نمیتونی بری تو. گفتم پس یه جایی من رو بنشون که ضریح مطهر رو بتونم ببینم. گفت تو کفش داری حرم یک صندلی گذاشت و من نشستم و از دور ضریح پیدا بود. گفت دیدم صدر مجلس پیغمبر اکرم نشسته. انبیا هم اومدن نشستن و پیغمبر حالت عزا داره و آستین هاش رو زده بالا و همش به این جلویی ها میگه دیدین با حسین من چه کردن؟ پیامبران گریه میکنن. بعد دوباره میفرماید دیدین بین دو نهر آب با لب تشنه... هی تیکه میندازه و بقیه گریه میکردن. گفت منم نگاه میکرم. یه وقت فرمودن محتشم کجاست؟ گفت محتشم با این که هم عصر من بود ولی من ندیده بودمش. گفت خیلی دوست داشتم ببینمش که این کیه که یه همچین اشعاری رو برای اهل بیت گفته. گفت دیدم یه پیرمردی بلند شد و گفت یا رسول الله من اینجام. بعد دیدم خودش رو انداخت رو دست و پای پیغمبر اکرم. پیامبر فرمودند ما دلمون گرفته. برو روی منبر یخورده روضه بخون تا ما گریه کنیم. خوش بحال اونهایی که امشب دلشون هوای حسین کرده. خوش بحال اونهایی که امشب دلشون هوای کربلا کرده. میگن یکی باشه بیاد اینجا گریه کنه ما یخورده گریه کنیم و اشک بریزیم. گفت محتشم اومد پله اول بشینه، گفت نه برو بالا. من نمی دونم اون منبر چند پله داشت اما محتشم تا پله آخر برو بالا. آخه چه معنی میدهد جایی که همه انبیا نشستن، یه روضه خون برد اون بالا بنشیند؟ این آبرویی که امام حسین به نوکراش میده. گفت منم منتظر بودم ببینم چجوری شروع میکنه، چجوری ورود پیدا میکنه. معمولا مداح ها اینجوری هستن و به هم نمره میدن. گفت دیدم تا نشست گفت از آب هم مضایغه کردند کوفیان، نمرش 20 است. نه آقا؟ از آب هم مضایغه کردند کوفیان خوش داشتند حرمت مهمان کربلا. بودند دیو و دد، همه سیراب و میمکید. خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا. زان تشنه گان هنوز به ایوب میرسد.. گفت به اینجا که رسید دیدم یه ملکی آمد گفت محتشم دیگه ادامه نده، مادرش از حال رفت. گفت محتشم اومد پایین. پیغمبر بلند شد اباش رو انداخت رو دوش محتشم. بهش سله داد. گفت من دلم شکست اومدم تو صحن حیاط. گریه می کردم و می رفتم. گفتم چرا منو صدا نزد؟ منم مداح هستم. منم شعر میگم. اگه من هم نوکریم امضا شده بود، منم صدا میزد. دو بیت هم من میخوندم. گفت همینجور که با دل شکسته از حرم بیرون میرفتم، یه ملکی آمد گفت مقبل مادرش میگه تو بیا برای من بخون. به به. پرده زدن. بی بی ظاهرا پشت پرده بودن با زنهای دیگر، مقبل اینطرف شروع کرد. اما چجوری شروع کرد؟ بلند مرتبه شاهی ز صدر زین به زمین افتاد، اگر غلط نکنم عرش  بر زمین افتاد، هوا ز جور مخالف چو وزیدن گردید، عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید. نه ذولجناح دیگر تاب استقامت داشت، نه شاه تشنه لبان... همینطور که میخوند یکی اومد گفت مقبل دیگه ادامه نده، مادرش طاقت نداره...

یک کلمه هم ذکر مصیبت کنم، به اون خونی که مظلومانه ریخته شد، آقایون عباس میجنگید شهید شد، قاسم میکشت، شهید شد، اکبر کشت، شهید شد. اصغر من کی به زبان آمده؟ حرمله با تیر و کمان آمده. دلها بسوزد برای بچه ای که نمی جنگید، گریه می کرد. آب میخواست، باباش اینو رو دست گرفته. همش میگه اگه به من رحم نمیکنید، به این بچه رحم کنید. فرحمو هذا الطفل، علی تران، کیف یتلذی عطشا. جوونا هنوز حرفش تمام نشده بود. یک وقت تمام محاسنش غرق خون شد. تمام لباس ها غرق خون شد. این خونها رو میگرفت مشت مشت به آسمان میپاچید. من هیچ جا ندیدم امام حسین بی تابی کنه اما به نظرم میاد اینجا بی تابی میکرد. هیچ جا هم ندیدم تسلیت بهش گفته باشن. اما هاتفی صدا زد دعوهُ یا حسین . حسین بس کن. انقدر خونش رو به آسمان نپاش ما یه دایه ای رو برای این آماده کردیم.

آخرین جملم باشه. گفت حرمله جایی هم شد دلت برای حسین بسوزه؟ گفت امیر یه جا دلم براش سوخت. گفت وقتی اصغر رو زدم دیدم چند قدم میره به سمت خیمه دوباره بر میگرده. فهمیدم حسین روش نمیشه این بچه رو به مادرش تحویل بده. آخر اومد پشت خیمه ها. با غلاف شمشیر یه قبر کوچیک کند. بچه رو گذاشت تو قبر. همینکه اومد خاک بریزه یوقت دید مادرش صدا میزنه محل المحلا... عجله نکن منم بچم رو ببینم. و صلی الله علیکم یا اهل بیت النبوه

 




نویسنده : خادم اهل بیت » ساعت 2:39 عصر روز چهارشنبه 94 مهر 29


متن روضه شب پنجم محرم حضرت عبدالله ابن حسن از لسان حاج مهدی توکلی:

امشب بریم در خانه یتیم امام حسن ع. جوونها همت کنن یه ناله ای بزنیم برای عبدالله ابن حسن. اگر میخواین به کسی محبت کنین به بچش محبت کنین. بچش رو ببوسین. اصلا بیشتر از اینکه به خودش محبت کنین به بچش محبت کنین. حالا اگه میخواین امشب دل امام حسن و امام حسین و حضرت زینب رو به دست بیارین برای این بچه سنگ تموم بزارین. خصوصا عبدالله که اصلا باباش رو ندیده بود. عبدالله 10 سالش بود روز عاشورا. اصلا پدرش رو ندیده بود. از وقتی که چشم باز کرده بود، صورت نورانی اباعبدلله رو دیده بود. بعد هم اینا خانواده ای هستن که به ما یاد دادن جلو بچه یتیم بچت رو نبوس، بغلش نکن. یعنی محبتی که امام حسین به این بچه یتیم میکرد به بچه های خودش نمی کرد. بخاطر این علاقه ای که امام حسین به این بچه یتیم داشت به بچه های خودش نداشت. واقعا قاسم رو بیشتر از اکبر دوست داشت. من سند دارم. به قاسم میگفت من داغ تو رو نمی تونم تحمل کنم. با اینکه اول علی اکبر جونش رو فدا کرده بود. گفت آخه اکبر رو فرستادی میدون چرا من رو نمی فرستی. گفت من داغ اکبر رو میتونم تحمل کنم اما داغ تو رو نمیتونم تحمل کنم. این معلوم میشه امام یه علاقه عجیبی داشته به این یادگارهای برادرش. من در یک جمله هم حالت روانی این بچه رو بهتون میگم. خوب این باباش رو ندیده. خدا رحمت کنه شهید غلامعلی رو. میگفت عبدالله رو به زینب سپرد امام حسن. هنوز به دنیا نیومده بود. گفتش که زینب این عبدلله رو مثل بچه های خودت بزرگ کن ولی قاسم رو به امام حسین سپرد. گفت این رو مثل اکبر بزرگ کن. اینم از این و اون شنیده بود که بابات تو رو به زینب سلام الله علیها سپرده. حالا بچه های زینب چند سالشونه؟ 10 ساله و 9 ساله که دیشب روضشون رو خوندم. اینا از بچگی همبازی عبدلله ابن حسن بودن. اینا رفتن شهید شدن عبدلله دید. دید محمد رفت، عون رفت، کم کم دید داداشش قاسم رفت. دید اکبر رفت. آخرها دید اصغر هم رفت. یعنی دید بچه شیرخواره هم بارش رو بست رفت. از کل خاندان حضرت زهرا فقط همین یه بچه باقی مونده بود. اصلا با خودش گفت من با چه رویی دیگه به مدینه برگردم. این حالت روانیش اینطوری بود. منتظر کوچکترین فرصتی بود که میدان بره و جونش رو فدای عموش کنه. تو دلش میگفت من بابا ندارم یتیمم. هرکی بابا داشت رفت، زینب رفت وساطط کرد بچه هاش رو فرستاد اما من کسی رو ندارم. پس دنبال فرصت میگشت و امام حسین هم هنگام وداع فقط سفارش عبدالله رو به زینب کرد. چون از این موضوع آگاه شده بود. میگفت زینب جان داغ قاسم برای ما بسه. من کمرم شکست. عبدلله رو به تو میسپرم. یک لحظه هم ازش غافل نشو. بخاطر این زینب دست این بچه 10 ساله رو گرفته بود، هر جا میرفت با خودش می برد. تو هر خیمه ای میرفت با خودش می برد. اما فکر کنم یه جایی خود زینب هم دست و پاش رو گم کرد. وقتی اومد بالای تل زینبیه این بچه هم باهاش بود. یه وقت ببینه شمشیر دار با شمشیر میزنه. حسین رو محاصره کردن. یه عده با نیزه میزنن. یه عده با سنگ میزنن. تا دست ها رو گذاشت رو سرش عبدالله دوید به سمت حسین. همش امام صدا میزد یا اختاه احسبی. خواهرم این بچه رو نگه دار. این بچه رو نگه دار نزار بیاد. بی بی دست انداخت پیرهن این بچه رو گرفت. همش صدا میزد پدر و مادرم فدات من از این بچه جدا نمیشم. یه وقت پیرهنش پاره شد. گفت من از عموم جدا نمی شم. نامردها غریب گیر آوردین؟ تنها گیر آوردین؟ یکی اومد با شمشیر بزنه به ابی عبدالله اون دستش رو حائل کرد و دست به پوست آویزان شد. بعد خودش رو انداخت تو بغل عمو. عمو اون رو بغل کرد. همش میگفت برادر زاده کاش نمی اومدی . خیلی معذرت میخوام. از شما معذرت میخوام، از امام زمان معذرت میخوام تو بغل عمو سر از بدنش جدا شد. این خونها ریخت رو صورت ابی عبدالله. من نمیدونم وقتی تو گودال رو بدن امام حسین اسب می دواندن این بچه هنوز تو بغل امام حسین بود یا نه؟ بعید میدونم کسی او را از گودال خارج کرده باشه. اونجایی که اسب ها رو نعل تازه زدن...



نویسنده : خادم اهل بیت » ساعت 6:5 عصر روز یکشنبه 94 مهر 26


 

امشب فاطمه میاد از شب تا صبح تو حرم ابی عبدالله ناله میکنه. همش میگه ولدی قتلوک. و ما عرفوک و ما من شرب الماء المنعوک. امشب سر سفره طفلان حضرت زینب مهمانیم. امشب سفره دارمون اولیا مخدره زینبه. هرچی خواستگار می اومد شرط میکرد. گفت عبدالله من زنت میشم اما من هر روز باید برم حسین رو ببینم. اگر هم حسین سفر بره من باهاش سفر میرم. یعنی تو اگه سفر بری من با تو نمی یام چون حسین مدینه است. عبدالله هر وقت میخواست مسافرت بره تنها می رفت. اما گفت حسین اگه سفر بره میزارم و میرم. قبول کرد. اما اون شبی که امام حسین خواست حرکت کند بی بی خبر دار شد که برادرش بارش رو بسته و رو به مکه دارد حرکت می کند. اومد گفت عبد الله ضمن عقد باهات شرط کردم. اما بازم تو شوهر منی. اگه بری نرو نمی رم. اما دیگه زنده نمی مونم. واقعا آقا زینب راست میگفت. اگه زینب رو تو مدینه نگه میداشتن دق میکرد. گفت نه اتفاقا برو و بچه های من رو هم ببر. من فقط یک جمله میگم ببینم اشک میریزید؟ یک بچه اش 9 ساله بود یکیش 10 ساله. شما یک بچه 10 ساله رو نگاه کنید، کلاس چهارم. آقا امام حسین کارش به جایی رسید که این بچه ها رفتن کمکش کردن. خداشاهده هر کی میدید باید گریه میکرد. محمد اومده یاریش کنه. اونهایی که دوست بودند حتما گریه میکردن. اونهایی که دشمن بودن هم حتما می خندیدن. عبدالله وقتی این بچه رو می فرستاد گفت زینب نکنه علی اکبر امام حسین زودتر از این بچه ها شهید بشه. بچه های من رو فدای علی اکبر کن . زینب هم تو دلش گفت یه روزی جبران میکنم. چقدر سخت بود برای زینب، لیلا علی اکبر رو بفرسته ، رباب علی اصغر رو بفرسته، نجمه قاسم رو بفرسته، اما زینب تحفه ای نداشته باشه که فدای ابی عبدالله کنه. عشقش بچه هاشن. حسینی ها روز عاشورا این بچه ها رو آورد خیمه. آب نداشت صورتشون رو بشوره اما چشمهاشون رو سرمه کشید. جنس خوب باید بدی دیگه. لن تنال البر حتی تنفقو مما تحبون. صورتهاشون رو بوسید. مادر چجوری قربون صدقه بچه ها میره؟ گفت می برمتون پیش دایی، مودب باایستید سلام کنید. بعد بگید دایی اجازه میدی ما جونمون رو فدات کنیم؟ یجوری گفت دایی به زبون نیاد. گفت اگه خواست چیزی بگه به مادرش فاطمه قسمش بدین. وقتی این دوتا رو عمر سعد دید گفت ببینید زینب داره 2 تا گلدسته میفرسته. اینا سلام کردن گفتن دایی اجازه میدی ما جونمون رو فدات کنیم؟ گفت نه عبدالله جعفر نیست من نمیتونم اجازه بدم. رو کرد به زینب گفت اینا باید باباشون باشه و اجازه بده. گفت نه باباشون قبلا گفته اینا باید جونشون فدای علی اکبر امام حسین بشه. گفت نه اینا سنشون قانونی نیست، هنوز تکلیف نشدن. اینا دو تا بچه یوقت گفتن یا خال بحق امک. اینجا این دوتا خواهر زاده ها رو حسین بغل کرد. اومدن یه جا دایی رو صدا زدن. گفتن دایی دیگه به داد ما برس. من نمیدونم اینا زنده بودن یا نه. اما امام حسین یکی رو زیر یه بغلش گرفت و یک رو زیر یه بغل دیگش. تجسم کنید. وقتی بر میگشت خیمه دید همه زن ها اومدن بیرون. هی به این صورتهاشون چنگ میزدن و لطمه میزدن. اینا بچه های زینبن. اما هر چی نگاه کردن دیدن مادر این بچه ها از خیمه بیرون نمی یاد. امام دید زینب پرده خیمه رو انداخته و اصلا خارج نمیشه. بعدا به عبدالله گفتن هر کی شهید شد خانومت نفر اول میومد بیرون اما بچه های تو شهید شدن زینب بیرون نیومد. یه روز عبد الله سوال کرد گفت چرا بچه های من شهید شدن بیرون نیومدی؟ اینجا جگر بی بی آتیش گرفت. گفت عبد الله هر مادری جونش رو برای بچه هاش می ده . بخدا دلم لک میزد برای آخرین بار بیام محمد رو بغل کنم. عون رو ببوسم. اما گفتم نکنه حسین چشمش به من بیفته خجالت بکشه. این سوال رو عبد الله کرد، یه سوال هم ام البنین کرد. گفت شنیدم سر عباس رو عمود آهن زدن. اما من باور نکردم کسی بتونه به سر جوون رشید من با اون قد و بالا عمود آهن بزنه.گفت ام البنین جات خالی بود. اول دستهاش رو قطع کردن. بعد هرکی با هرچی داشت زد.

 

 



نویسنده : خادم اهل بیت » ساعت 3:8 عصر روز شنبه 94 مهر 25


 

بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا 

فکر کن داری میرسی کربلا،وصف کن واسه دلت،ده کیلومتر مونده کربلا،چه جوری میگی؟

بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا

بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا

با سوز دلت بگو:

کربلا،یا کربلا،یا کربلا

دیدی نزدیک کربلا که میشن،وصف العیش،نصف العیش،آدم وقتی وارد شهر میشه،هی،رو پاش بلند میشه،تو اتوبوس منتظره ببینه،اولین گنبدی که میبینه،کدوم گنبده طلاست،من که تا حالا هر سفری کربلا رفتم،اولین گنبدی که دیدم اینه:سقای دشت کربلا اباالفضل،باالفضل

میدونی چرا،بذار دلیلش رو برات بگم:میدونی برا چی میری کربلا،اول گلدسته های حرم عباس علیه السلام پیداست،آخه فردا وقتی خیمه هارو حسین زد،بالاترین نقطه رو داد به عباس،گفت:تو برو خیمه ات رو تو بلندی بزن،همه بفهمن ما عباس داریم،همه بدونن ما یه علمدار داریم،به عالمی می ارزه،بذار بچه هام دلشون قرص باشه،این یه خوبی داشت،یه حُسن داشت،اونم این بود:دلگرمی بچه ها،هرجا میومدن نگاها به خیمه ی عباس بود،دشمنم میدید،اما روز عاشورا،وقتی عمود خیمه رو زمین زد،دشمن دید خیمه ی عباس زمین خورده،گفتن:حالا وقتشه،هر کی میخواد برا غارت بره بره،آی حسین...

 

علی در رکوع دید داره گدا دست خالی میره، دستش رو دراز کرد، سائل دست مولا رو گرفت، انگشترش رو درآورد، این علی بود وسط نماز دستش دراز کرد، سائل به حاجتش برسه، ساربانی که بلد راه بود، این همه ابی عبدالله بهش لطف کرد، وقتی رسیدن به کربلا فرمود تو دیگه برو ما دیگه کاری با تو نداریم اینجا دیگه ساربان نمی خوایم آخر راه همین جاست، اینقدر بهش لباس داد، پول داد، زیورالات داد، خورجین ساربان پر شد، اما داشت می رفت یه نگاه به انگشتر کرد، فرمود: اگه چیز دیگه میخوای بگو؛ اومد تو گودال دید همه رو بردن، دیگه چیزی نمونده، اومد برگرده، دید ابی عبدالله انگشتش تکان خورد، اومد انگشتر در بیاره دید انگشت ورم کرده، خنجر کشید...

 

این چند روزه،چند روزه تلافی کردنه برای همه ی ماها،هرکی یه جور تلافی میکنه،شما یه عمر اربابیه آقاتون رو تو این شب ها با عزاداری برای اربابتون تلافی کنید،کم نذارید،هرکی هرچی میتونه،در وسعشه،شبا شبای تلافی کردنه لطف و بزرگیه اربابه،هر کی هر جور می تونه داره تلافی می کنه،اتفاقاً اگه درست نگاه کنی،کوفیا هم دارن تلافی می کنند این چند شب،جواب خوبی های حُسین و می دن دیگه،خشکسالی اومده،اومدن در خونه ی امیرالمؤمنین علیه السلام،آقا خشکسالی مارو داره از پا میندازه،آقا فرمود: برید سراغ حسینم،حسینم اگه دستاشو بالا بیاره،کسی دست رد به سینه اش نمی زنه،اومدن سراغ ابی عبدالله،آقا دستاشو بلند کرد،خدا،براین مردم باران رحمتت رو نازل کن،ابری آمد،همه جا رو سیراب کرد،همه مردم اومدند دور خونه ی علی حلقه زدند،آقا ممنونتیم،زمین هامون داشت می خشکید،حیواناتمون داشتند می مردند،ممنوتیم آقا،قول میدیم یه روزی تلافی کنیم،آی حسین...

وقتی قافله اومد با کاروان حُر روبرو شد،ابی عبدالله دید این قافله همه تشنه اند،در معرض هلاکتند، به یارانش گفته بود مشک ها رو منزل های قبل پر کنید،اینجا که رسید همه متوجه شدند،آقا براچی گفته بود مشک هارو پر کنید،فرمود:مشک هارو بیارید،حالا همه لشکر و سیراب کنید،دونه دونه رو آقا سیراب کرد، یه نفر علی نام  از لشکر حر میگفت ، من از لشکر عقب مونده بودم،وقتی رسیدم،همه سیراب شده بودند،تارسیدم از راهی اومدم که با ابی عبدالله روبرو شدم،تا آقا رو دیدم اون لحظات،ضعف بر من غالب شد،رو زمین اوفتادم،ان قریب بود به هلاکت برسه،یه وقت ابی عبدالله اومد جلو گفت:چیه؟آقا دارم از تشنگی میمیرم،فرمود:عباسم مشک آب رو بردار بیار،مشک و جلو آورد،گفت:بیا از آب بخور،گفت:آقا توان ندارم،می گه دیدم خود ابی عبدالله خودش در مشک و باز کرد،آب می ریخت تو دستش،می آورد جلو،می گفت:حالا بخور،از دستای حسین آب خورد،آقا فرمود:ظاهراً مرکبت هم تشنه است،خود آقا ابصار مرکب رو گرفت،آب می آورد جلوی دهان مرکب،مرکب رو آب داد،اینقدر آب آقا در اختیار این ها قرار داد،که تو روایت می گه،آب رو اسباشون می ریختند،رو مرکبشون آب می ریختند،آخ قربونت برم حسین،مرکباشونو رو، حیواناشون رو سیراب کرد،اما وقتی علی اصغرت رو آوردی رو دست،صدا زدی یا قوم ان لم ترحمونی، اگه به من رحم نمی کنید،لااقل به این شش ماه رحم کنید،ببینید،داره مثل ماهی دهنشو داره باز می کنه و می بنده،آی حسین........

 

 

 



نویسنده : خادم اهل بیت » ساعت 10:26 صبح روز جمعه 94 مهر 24