سفارش تبلیغ
صبا ویژن


متن روضه شب چهارم محرم دوطفلان زینب - متن سخنرانی و روضه استاد حاج مهدی توکلی


 

امشب فاطمه میاد از شب تا صبح تو حرم ابی عبدالله ناله میکنه. همش میگه ولدی قتلوک. و ما عرفوک و ما من شرب الماء المنعوک. امشب سر سفره طفلان حضرت زینب مهمانیم. امشب سفره دارمون اولیا مخدره زینبه. هرچی خواستگار می اومد شرط میکرد. گفت عبدالله من زنت میشم اما من هر روز باید برم حسین رو ببینم. اگر هم حسین سفر بره من باهاش سفر میرم. یعنی تو اگه سفر بری من با تو نمی یام چون حسین مدینه است. عبدالله هر وقت میخواست مسافرت بره تنها می رفت. اما گفت حسین اگه سفر بره میزارم و میرم. قبول کرد. اما اون شبی که امام حسین خواست حرکت کند بی بی خبر دار شد که برادرش بارش رو بسته و رو به مکه دارد حرکت می کند. اومد گفت عبد الله ضمن عقد باهات شرط کردم. اما بازم تو شوهر منی. اگه بری نرو نمی رم. اما دیگه زنده نمی مونم. واقعا آقا زینب راست میگفت. اگه زینب رو تو مدینه نگه میداشتن دق میکرد. گفت نه اتفاقا برو و بچه های من رو هم ببر. من فقط یک جمله میگم ببینم اشک میریزید؟ یک بچه اش 9 ساله بود یکیش 10 ساله. شما یک بچه 10 ساله رو نگاه کنید، کلاس چهارم. آقا امام حسین کارش به جایی رسید که این بچه ها رفتن کمکش کردن. خداشاهده هر کی میدید باید گریه میکرد. محمد اومده یاریش کنه. اونهایی که دوست بودند حتما گریه میکردن. اونهایی که دشمن بودن هم حتما می خندیدن. عبدالله وقتی این بچه رو می فرستاد گفت زینب نکنه علی اکبر امام حسین زودتر از این بچه ها شهید بشه. بچه های من رو فدای علی اکبر کن . زینب هم تو دلش گفت یه روزی جبران میکنم. چقدر سخت بود برای زینب، لیلا علی اکبر رو بفرسته ، رباب علی اصغر رو بفرسته، نجمه قاسم رو بفرسته، اما زینب تحفه ای نداشته باشه که فدای ابی عبدالله کنه. عشقش بچه هاشن. حسینی ها روز عاشورا این بچه ها رو آورد خیمه. آب نداشت صورتشون رو بشوره اما چشمهاشون رو سرمه کشید. جنس خوب باید بدی دیگه. لن تنال البر حتی تنفقو مما تحبون. صورتهاشون رو بوسید. مادر چجوری قربون صدقه بچه ها میره؟ گفت می برمتون پیش دایی، مودب باایستید سلام کنید. بعد بگید دایی اجازه میدی ما جونمون رو فدات کنیم؟ یجوری گفت دایی به زبون نیاد. گفت اگه خواست چیزی بگه به مادرش فاطمه قسمش بدین. وقتی این دوتا رو عمر سعد دید گفت ببینید زینب داره 2 تا گلدسته میفرسته. اینا سلام کردن گفتن دایی اجازه میدی ما جونمون رو فدات کنیم؟ گفت نه عبدالله جعفر نیست من نمیتونم اجازه بدم. رو کرد به زینب گفت اینا باید باباشون باشه و اجازه بده. گفت نه باباشون قبلا گفته اینا باید جونشون فدای علی اکبر امام حسین بشه. گفت نه اینا سنشون قانونی نیست، هنوز تکلیف نشدن. اینا دو تا بچه یوقت گفتن یا خال بحق امک. اینجا این دوتا خواهر زاده ها رو حسین بغل کرد. اومدن یه جا دایی رو صدا زدن. گفتن دایی دیگه به داد ما برس. من نمیدونم اینا زنده بودن یا نه. اما امام حسین یکی رو زیر یه بغلش گرفت و یک رو زیر یه بغل دیگش. تجسم کنید. وقتی بر میگشت خیمه دید همه زن ها اومدن بیرون. هی به این صورتهاشون چنگ میزدن و لطمه میزدن. اینا بچه های زینبن. اما هر چی نگاه کردن دیدن مادر این بچه ها از خیمه بیرون نمی یاد. امام دید زینب پرده خیمه رو انداخته و اصلا خارج نمیشه. بعدا به عبدالله گفتن هر کی شهید شد خانومت نفر اول میومد بیرون اما بچه های تو شهید شدن زینب بیرون نیومد. یه روز عبد الله سوال کرد گفت چرا بچه های من شهید شدن بیرون نیومدی؟ اینجا جگر بی بی آتیش گرفت. گفت عبد الله هر مادری جونش رو برای بچه هاش می ده . بخدا دلم لک میزد برای آخرین بار بیام محمد رو بغل کنم. عون رو ببوسم. اما گفتم نکنه حسین چشمش به من بیفته خجالت بکشه. این سوال رو عبد الله کرد، یه سوال هم ام البنین کرد. گفت شنیدم سر عباس رو عمود آهن زدن. اما من باور نکردم کسی بتونه به سر جوون رشید من با اون قد و بالا عمود آهن بزنه.گفت ام البنین جات خالی بود. اول دستهاش رو قطع کردن. بعد هرکی با هرچی داشت زد.

 

 



نویسنده : خادم اهل بیت » ساعت 3:8 عصر روز شنبه 94 مهر 25