سفارش تبلیغ
صبا ویژن


متن روضه حضرت عباس متن روضه حضرت عباس متن روضه حضرت عباس متن روضه حضرت عباس متن روضه حضرت عباس متن روضه حضرت عباس متن ر - متن سخنرانی و روضه استاد حاج مهدی توکلی


روضه شب نهم از استاد حاج مهدی توکلی

یه واعظی هست به نام صادقی اردستانی، من کتابی از ایشون دارم که 20 تا سخنرانی ایشون رو روی کتاب پیاده کردن و در صحن حضرت معصومه سخنرانی کرده. از روز اول محرم تا روز بیستم که این سخنرانی روز نهمشونه که دلها رو با این سخنرانی آماده کنم برای روضه قمر بنی هاشم. دلهاتون رو میبرم کربلا. کنار علقمه . امشب اگر تونستید بلند بلند گریه کنید چون امام حسین بلند بلند کنار بدن عباس گریه کرد. های های کنار علقمه گریه میکرد. برای اکبر هم همینطور بود. برای اکبر تو مقتل خوندم بلند بلند امام حسین گریه میکرد و اولین باری بود که دشمن صدای گریه آقا رو میشنید. تا اون ساعت ندیدن امام بلند بلند گریه کنه. وقتی هم رسید علقمه میگن یه دست گرفته بود به عنان ذولجناح و یک دست هم به کمر گرفته بود. اما تو یه مقتلی هم خوندم آستینش رو می آورد بالا جلوی صورتش و بلند بلند گریه میکرد. وقتی وارد خیمه ها شد، زنها اومدن دورش. زنها گریه میکرد و آقا گریه می کرد. یه وقت یه نانجیبی اومد گفت حسین به زنها پناه آوردی؟ رفتی تو خیمه با زن ها نشستی.

متن کرامت حضرت عباس از صادقی اردستانی

در مسجد لر زاده به منبر رفته بودم. از مسجد اومدم بیرون و منتظر ماشین بودم که به منبر بعدی برسم. اون موقع ها هم وسیله کم بود. یوقت یک ماشین آخرین سیستم اومد جلوی من وایساد. گفت شیشه رو آورد پایین یه نگاهی به من کرد. گفت شما خادم حضرت عباس هستی؟ گفت به ما روضه خون میگفتن، ذاکر میگفتن، اما تا حالا کسی منو خادم خطاب نکرده بود. اشکم جاری شد. گفتم اگه قبول کنن. ما آرزومونه بپذیرن. گفت پس تشریف بیارین بالا. سوار شدم تا منو ببر منبر بعدی. همینکه سوار شدم دیدم کفش تو پاش نیست. جوراب هم پاش نیست و آستین هاش رو هم مثل آدم های عزادار داده بالا. بعد پشت دسته ها هم که گیر میکردیم های های گریه میکرد. یه حال خیلی خوشی داشت. با دست میزد به سینه و منم به حالش غبطه میخوردم که چه حال خوشی داره. گفت من یقین کردم این نباید مسلمون باشه. گفتم آقا اگه بهت بر نمیخوره به شما نمیخوره مسلمون باشی. گفت آره من ارمنی هستم. گفتم ولی عجب ارادت داری به حضرت عباس. گفت آره من هرچی دارم از قمر بنی هاشمه. گفت من آدم تاجری هستم. واردات و صادرات دارم و وضع مالیم خیلی خوبه. خدا یه دختری به من داد از هر دو پا فلج. همه دنیا بردم حتی اسرائیل هم بردم، اروپا هم بردم، اما دکترها نتونستن کاری انجام بدن. گفتن این مادرزاد فلجه بیخود خرجش نکن. ببرش خونتون. این درست شدنی نیست. گفت آوردمش ایران. خونه بزرگ دارم ، بهترین ماشین رو دارم. اما زندگیم سیاهه. هر شب که میومدم خونه میدیدم خانومم انقدر گریه کرده که صورتش باد کرده شده. همش اشک میریزه. گفتم من که همه دنیا این بچه رو بردم. دیگه چکار کنم تو گریه نکنی؟ گفت تو که خونه نیستی. من دارم بزرگ شدن این بچه رو میبینم. همش جلومه و نمیتونه تکون بخوره . هی هم داره بزرگ تر میشه. گفت یه روز اومدم خونه وارد شدم دیدم خانومم میوه چیده ، غذا آماده کرده، خونه رو مرتب کرده. شیرینی گذاشته. گفتم احتمالا ما امشب مهمون داریم. شاید من یادم نیست کی رو دعوت کردیم. رفتم آشپزخونه گفتم خانوم ما امشب مهمون داریم؟ گفت آره. گفتم کی مهمونه ماست؟ گفت عباس مسلمون ها امشب مهمون ماست. گفت ایرانی که بودم، من عباس رو میشناختم. تعجب کردم گفتم این چی داره میگه. گفت صبح چون من خونه خیلی گریه میکنم این زنهای همسایه اومدن گفتن ما مسلمون ها یه عباس داریم باب الحوائجه. هر وقت حاجت داریم نذرش میکنیم و سفره براش میندازیم. من الان سفرش رو انداختم تو هم پاشو بیا و دخترت رو هم بیار و متوسل شو و اگر حاجت روا شدی تو هم سفرش رو بنداز. گفت منم دختر رو بغل کردم و رفتم. آدم دلشکسته روضه خون نمیخواد آقا. و هرچی این روضه خون ها میخوندن منم اشک میریختم. از توسل به حضرت عباس که حاجت منو بده تا منم این سفره رو بندازم. انقدر گریه کردم که از هوش رفتم. بعد این مسلمون ها آب زدن به صورت من بیدار شدم. نگاه کردم به بچه دیدم هیچ شفا نگرفته. با دل شکسته بچه رو برداشتم آوردم خونه. 2 سه ساعت بعد همین خانوم که صبح اومده بود دنبال من اومد در زد. گفت نا امید نشی ها. نگی نشد. عباس ما امشب میاد بچه تو رو شفا میده. گفت حالا من میوه و شیرینی گذاشتم. غذا گذاشتم، تا وقتی اومد حسابی ازش پذیرایی کنم. گفت دخترمون وسط نشسته بود من و خانومم هم دو طرف این بچه. گفت منتظر بودیم زنگ بخوره بریم در رو باز کنیم. انقدر منتظر بودیم تا خوابمون برد. یه وقت دخترم گفت بابا عباس مسلمون ها داره میاد. گفت من دستش رو گرفتم دیدم داره می دوه. گفتم چی شد. گفت یه آقایی اومد به من گفت بلند شو وایسا. گفت من گفتم من فلج مادرزاد هستم. از بچگی تا حالا وای نستادم. گفت من بهت میگم. گفتم آخه شما کی هستی؟ گفت من عباس مسلمون ها هستم. امشب بگیم عباس جان ...

روضه امان نامه حضرت عباس

اعظم مصیبت های حضرت عباس امان نامشه. اگر بگی بزرگترین مصیبت برای حضرت عباس چیه میگن امان نامه براش آوردن. اتفاقا پیش امام حسین هم نشسته بود. یه وقت دید شمر اومده میگه خواهرزاده های من کجان؟ داشت آب میشد از خجالت. کنار امام حسین هم نشسته بود. دشمن اومده بود صداش میکرد... امام فرمود عباس جان این آدم فاسقیه اما جوابش رو بده. اومد دم در گفت بی مادر با من چکار داری؟ گفت عباس جان ناراحت نشو. برات امان نامه آوردم. اگه بیای طرف ما همه چی بهت میدیم. گفت به من امان میدین در حالی که حسین پسر فاطمه امان  نداره؟

حالا روضه رو بخونم. شب عاشورا داشت پاسداری حرم امام حسین رو میداد. دور خیمه ها میگشت و رجز میخوند. می گفت من عباسم نگران نباشید. همه خیالشون راحت بود عمو پاسداری میده و راحت خوابیدن. بگیم عباس اون چشمهایی که از ترس تو دیشب تا صبح نخوابیدن امروز راحت میخوابن و اون چشمهایی که دیشب تا صبح به خاطر پاسداری تو تا صبح خوابیدن امشب دیگه خواب نخواهند داشت. همینطور میخوند یه وقت دید یه سیاهی داره جلو میاد. گفت سیاهی جلو نیا من عباسم. وقتی اومد جلو دید خواهرش زینبه. از روی اسب اومد. دستش رو گذاشت روی سینه گفت سیدتی و مولاتی، کاری داشتید؟ چرا استراحت نمیکنید؟ چرا از خیمه اومدید بیرون. گفت عباس شنیدم برات امان نامه آوردن. حسین رو تنها نزاری ها. شب بیست و یکم رمضان یادته عباس؟ بابامون دست امام حسین رو گرفت تو دست تو گذاشت. گفت عباس یه چیزی میگم آویزه گوشت کن. تو پسر منی اما حسین پسر فاطمه است. کربلا منو جلوی فاطمه شرمنده نکنی ها..

 



نویسنده : خادم اهل بیت » ساعت 3:44 عصر روز یکشنبه 94 آبان 10