سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خادم اهل بیت - متن سخنرانی و روضه استاد حاج مهدی توکلی


 

 

دل که میگیرد دو چشم تر به دادم میرسد

در زمان فقر این گوهر به دادم میرسد

وسع کم هرگز برای ما فقیران ننگ نیست

دست من خالی که باشد سر به دادم میرسد

دست بردارید مردم از سر من، چون که من

دلبری دارم که او بهتر به دادم میرسد

از شب قدر تو جا ماندم که امروز آمدم

گفته اند اینجا حسین آخر به دادم میرسد

این کریمی را که من دارم گدایی میکنم

مطمئنم هستم که پشت در به دادم می رسد

لازم نیست بیام تو خونش. سائل میگه دیدم فقط دستش رو بیرون آورد، کیسه های زر رو داد. گفت از این به بعد اگه پول خواستی بازم بیا. وایسادم گریه کردم. گفتم آقا جان اول اومدم خودت رو ببینم. اما اینجا استاد ما یه گریز میزد. گفت همچین که دست ابی عبد الله رو دید گریه کرد. آقا امام حسین فرمود کمه ؟ گفت نه . ناراحتم این دستهات زیر خاک میره . بعد اشاره میکرد آقا جان این انگشتهای تو رو می برن.برادر جان سلیمان زمانی چرا انگشت و انگشتر نداری چرا بر تن برادر سر نداری بمیرم من مگر مادر نداری...

این کریمی را که من دارم گدایی میکنم

مطمئنم هستم که پشت در به دادم می رسد

من سراغ هر کسی رفتم دلم را زد شکست

غالبا این لحظه ها مادر به دادم میرسد

گفتم مادر؟ هان؟

فاطمه میلش که باشد بذم بر میگردد و

مرتضی با ظرفی از کوثر به دادم میرسد

خاکها کرب و بلا رفتند و من جا ماندم

فطرس هم امروز،  بال و پر به دادم میرسد

 

 

 

 

 

 

 



نویسنده : خادم اهل بیت » ساعت 2:46 عصر روز جمعه 94 مهر 3


بی کس و خسته در این شهرم و دلداری نیست 

غم دل با که بگویم که غم خواری نیست

اهلش هستی؟عمقش رو پیدا میکنی؟قطعاًمیدونم نیازی نیست بازش کنم،اگه بخوام بشکافمش،خیلی دردناک میشه موضوع.

یارب این شهر چه شهری است که صد یوسف دل

 به کلافی بفروشند و خریداری نیست

قربون ناله هاتون برم،قربون زمزمه هاتون برم که این زمزمه ها کاروان استقبال از قافله ی حسینه،با ناله هاتون دارید میرید استقبال،آقامون داره میاد،کربلا،حسین جانم،حسین جانم،امیداوارم به حق امیرالمؤمنین علیه السلام،همیشه دلت پرسوز و گداز باشه،هرجا اسم حسین رو شنیدی،آتیش دلت زبانه بکشه،تو کوچه پس کوچه ها میگرده،سر به دیوار میذاره.

برحُرمتِ

تواضع رو ببین،میگه من که چیزی نبودم،اما تو من و فرستادی،من پیام آور تو بودم،باید به خاطر تو هم که میشد،حُرمتِ من رو نمیشکستند،اما

برحُرمتِ پیمبریم پا گذاشتند

جز سایه ام مرا همه تنها گذاشتند

آقای من حسین،حسین جان،نیا آقا،آقا جان تو کوچه پس کوچه هاشون گشتم،تو بازار آهنگراشون رفتم،دیدم همه دارن آماده میشن،شمشیر تیز میکنند حسین،نیزه میسازند حسین

بستند

حسین جان یه نگاه بکن،از بالای دارالاماره گفت: ببین همه ی وجودم داره تو رو میبینه،برادرا،شمشیر وقتی میبره،حالتی که جا میذاره،شبیهه چشم ِ

بستند اگر دو چشم من  اما به پیکرم

صد چشم زخم را به رهت وا گذاشتند

آقا ببین با من چه کردند،من نگران خودم نیستم،نگران چی هستی؟

دندان تیز نیزه شان را گمان کنم

آقای من میشه نیای؟

دندان تیز نیزه شان را گمان کنم

وقف گلوی اکبر لیلا گذاشتند

دیگه چه خبره مسلم؟

چشمان زهر دار سه شعبه به طعنه گفت

من را برای دیده ی سقا گذاشتند

از اون طرف ابی عبدالله،فرمود: مسلم،سهم علی اکبر و گفتی،سهم لیلا رو گفتی،سهم عباس رو گفتی،سهم همه رو یکی یکی گفتی،سهم من چی شد؟بگم سهم حسین رو یا نه،آقاجان نیا،نیا

تا یک هزاران نهصد و پنجاه ضربه را

سهم تن شریف تو آقا گذاشتند

هیچ کدوم این خبرها امام حسین علیه السلام رو تکون نداد،هیچ کدوم این خبرها تعجب آقارو وا نداشت،هیچ کدوم این خبرها آقا رو از جا نکند،اما این خبر آخر امام حسین علیه السلام رو از جا کند،از جا بلند شد،مگر خبر چه خبریه؟حسین جونم

چشمان تیزبین دو صد سنگ را

سنگ هارو بالای بام ها جمع کردند،برای کی؟

چشمان تیزبین دو صد سنگ را

به بام چشم انتظار زینب کبری گذاشتند

حسین آرام جانم،حسین روح و روانم

 



نویسنده : خادم اهل بیت » ساعت 2:21 عصر روز جمعه 94 مهر 3


صلی الله علیک یا ابا عبدالله

صلی الله علی روحک و بدنک

الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. لا حول ولا قوه الا با الله العلی العظیم. استغفر الله الذی لا اله الا هو الحی القیوم الرحمن الرحیم ذولجلال و الاکرام بدیع السماوات و الارض من جمیع ظلمی و جرمی و اسرافی علی نفسی و اتوب الیه

زچشمان تو بی تابم، هراسانم خدای من

به جان تو که خیلی پشیمانم خدای من

خماری میکشم چون اعتیاد معصیت دارم

پر از دردم ولی دنبال درمانم خدای من

من از این شهر و زرق و برق هایش چوب ها خوردم

به اذن لله راهی بیابانم خدای من(چه کاروانی رو آقا میخواد راهی بیابان کنه)

نگاه لطف صاحبخانه خوب و بد ندارد

که بدم اما سر این سفره مهمانم خدای من

دم در مینشینم که بدانند عابران عمریست

برای خانه ات کلب نگهبانم خدای من

یتیمم من به آن شرطی که بابایم علی باشد

گدای چند تا خرمای سلطانم خدای من

نماز صبح را باید که حتما کربلا باشم

گرفتار نمازی بین ایوانم خدای من

آه .....

سری بر روی نی شد خواهری پایین نی میگفت

اسیرم من ولی امید طفلانم حسین من

حسین من ... حسین من ... حسین من

ببین با تازیانه می برندم سوی شام و کوفه ای یارم

مگه سوار میشد، دید ضربات شدید تر شد، فرمود عقب تر برید خودم سوار می شم. یه نگاهی بر آن پاره پاره بدن نمود، یه نگاهی به سمت علقمه، چون چاره نیست می روم و میگذارمت... حسین من ... حسین من ... ای پاره پاره تن به خدا می سپارمت ... الهی العف... بحرمت الحسین منو ببخش




نویسنده : خادم اهل بیت » ساعت 2:20 عصر روز جمعه 94 مهر 3


 

ورودیه

دیگه بوی محرم میاد. هرکس توشه محرم از مسلم ابن عقیل بخواد. وقتی شهادت مسلم فرا میرسه دیگه باید آماده محرم باشی. مسلم اولین سرباز امام حسینه. استاد ما میفرمودند و من امروز بگم و شاید تحملش هم مشکل باشد و آن این است که بین اهل دل همیشه اختلاف بوده که مسلم ابن عقیل بالاتر بوده یا عباس ابن علی؟

شباهت حضرت مسلم به حضرت عباس

میخوام قدر مسلم رو بدونید. اولا اینکه هر دوی اینها 33 یا 34 سالشون بوده است. هردوی اینا رو امام برادر خطاب میکرد. هم به عباس میگفت برادر و هم وقتی برای مردم کوفه نامه نوشت نوشت میفرستم به سوی شما برادرم و پسر عموم رو. اخی وبن عمی و ثقتی من اهل بیتی. یعنی کسی که مورد وثوق من در اهل بیته. هر دوی اینها هم یک تنه با یک سپاه درگیر شدن. عباس ابن علی هم یک تنه با یک سپاه چهار هزار نفری درگیر شد. مسلم ابن عقیل هم یک تنه با یک شهر درگیر شد. آقایون اینها رو وقتی خانه رفتید بهش فکر کنید. یک مرد با یک شهر درگیر بشه و کم نیاره و وحشت نکنه

شرمندگی حضرت مسلم و حضرت عباس تا قیام قیامت

یک دونه دیگه هم بگم و اینکه هر دوی اینها تا قیام قیامت پیش حسین ابن علی شرمنده اند. عباس کنار علقمه شرمنده شد و آب نتونست بیارد و مسلم هم در کوفه شرمنده شد چون نامه نوشت امام بیاد. هر دوی اینها هم یک بارگاهی جدا از امام حسین دارند. کربلا که برید میبینید همه شهدا محو هستند و یک جا جمع شدن و فقط امام حسین گنبد دارد و حتی از جناب علی اکبر هم اثری نیست. اما عباس ابن علی یک بارگاه و پرچم جدا دارد. مسجد کوفه هم میبینید مسلم ابن عقیل یک گنبد و بارگاه جدا دارد.

عباس روز تاسوعا دارد و غیر از عاشوراست اما مسلم ابن عقیل هم ایام مخصوص به خود دارد. شما 3 روز تشریف ببرید حرم عبدالعظیم حسنی میبینید مثل روز عاشورا مردم اومدن و عزاداری میکنن.

ورود مسلم به کوفه

وقتی وارد کوفه شد همه مردم پشت سرش نماز میخوندند و مسجد پر میشد. اما ابن زیاد اومد گفت یزید سپاه عظیمی فرستاده و همه شما رو گردن میزنه و شب نهم خواهر می اومد برادرش رو بغل میکرد و می برد و مادر هم می اومد فرزندش رو می برد و میگفت داغ تو رو نمی تونم ببینم. میگند روز نهم وقتی برگشت پشت سرش رو دید، دید فقط 2 تا آقازاده هاش پشت سرش ایستادن و نماز میخونن. میگن انقدر کارش گیر کرد اومد در خانه شریع قاضی در زد. مسلم گفت شریع بچه های من رو پناه میدی امشب. اما خود آقا رو تعارف نکرد. نگفت شما خودت کجا میری.

اما چند قدم که رفت دوباره برگشت. در خانه شریع رو زد. این بچه ها خیال کردن بابا اومده اینا رو ببره. دوان دوان اومدن و خودشون رو انداختن تو بغل حضرت مسلم. مسلم دوباره با بچه ها خداحافظی کرد و راه افتاد. تو این شهر همینطور میگشت اما کسی پناهش نمی داد.

صحبت های مسلم و طوعه

یه زن تو این شهر مردی کرد. پشت خانه طوعه سرش رو گذاشت روی دیوار. طوعه منتظر پسرش بود. به حضرت مسلم گفت شما حتما زن و بچه داری و الان حکومت نظامی است و برو پیش زن و بچت. فرمودند که یخورده آب برای من میاری. گفت دیگه آقا آب هم نوش جان کردی. دیگه برو خونت. یه نگاهی به طوعه کرد و گفت آخه من خونه ای ندارم. یه نگاهی کرد و گفت شما چه کسی هستی که خونه ای نداری؟ گفت من مسلم ابن عقیل هستم. گفت جانم فدای مسلم ابن عقیل. بزرگی از تو می بارد. زتو بوی حسین آید. گفت می اومدم از پشت پنجره نگاه میکردم دیدم مهمانم همش نماز میخواند و عبادت میکند. هیچی نخورد و یک دقیقه هم نخوابید. گفت چرا طوعه نزدیک صبح کمی خوابم برد و عموم امیرالمونین رو در خواب دیدم. به من فرمودند مسلم امشب تو بهشت منتظرت هستم. الوحا الوحا ، العجل العجل یعنی زود باش بیا پیش ما. تا اینکه فردا صبح پسر طوعه رفت و حضرت مسلم رو لو داد.

جنگ با لشگر عبیدالله ابن زیاد لعنت الله علیه

عبیدالله دستور داد با 70 و در جایی دیگه با 300 جنگجو برن و حضرت مسلم رو درگیر کنن. مسلم مشغول نماز بود که صدای حرکت لشکر دشمن رو شنید. برای اینکه خانه طوعه رو به آتش نکشن به بیرون رفت و با سیصد نفر سپاه درگیر شد. عده ای از بالای پشت بام سنگ به مسلم پرتاب میکردند و دسته ای هم آتش به سرش می ریختند. محمد ابن اشعث گفت سپاه کمکی برای بفرست و دقایقی بعد دوباره سپاه کمکی خواست. ابن زیاد گفت مادرت به عزایت بنشید حریف یک نفر آدم نمی شوی؟ اگر حسین ابن علی بیاد میخوای چکار کنی. اشعث هم گفت تو فکر میکنی منو به جنگ بقال های کوفه یا مزرعه دارها فرستادی؟

نحوه شهادت حضرت مسلم

مسلم جانانه جنگید و بالاخره با خدعه و نیرنگ به او گفتن پسرعموهای تو هرگز تو رو نمیکشند و تو در امان هستی. سپس همون لحظه شمشیر مسلم رو گرفتن و بردنش بالای دار العماره. حضرت مسلم تقاضای آب کرد. براش آب آوردن اما خون لب هاش به آب رسید و آب را نخورد و دوباره آب آوردند و نشد و برای بار سوم هم دندانهاش به داخل آب ریخت. ایشان فرمودند:

الحمدلله لو کان لی من الرزق المقسوم شربته

یعنی حمد و سپاس مخصوص خداست که اگر میخواست من حتما از این آب می خوردم. سپس گردن او را زدند و از بالای دارالعماره به پایین انداختند.

 



نویسنده : خادم اهل بیت » ساعت 12:57 عصر روز دوشنبه 94 شهریور 30


 

خواجه نصیر طوسی و ارادت و ادب ایشان به ائمه

خواجه نصیر طوسی شاعر، فیلسوف، متکلم، فقیه، دانشمند، اندیشمند، ریاضیدان و منجم ایرانی بود. کتاب مثلثات او در قرن 16 میلادی به زبان فرانسه ترجمه شد. و ایشان مشاور و وزیر هلاکوخان بود. تمام کمالات رو داشت. در بغداد که خواست از دنیا بره ، پاهاش رو رو قبله کردن. شاگردهاش بهش گفتن که در نجف دفنش کنن. چون کسی در قبرستان دارالسلام دفن بشود، بدون حساب وارد بهشت میشود و علما اکثرا در این قبرستان دفن شده اند. اما ایشون تا این پیشنهاد رو بهش دادن مثل بارون گریه کرد و با انگشتش اشاره کرد به قبر امام موسی کاظم و امام جواد و گفت من از این دو امام خجالت میکشم که کنار اینا باشم و من رو ببرن نجف. گفت دیگه قیامت روم نمیشه تو روی اینا نگاه کنم. من رو ببرید پاشنه ورودی در این دو امام دفن کنید تا وقتی زائرا میان، خاک پاشون توتیای قبر من بشه. بعد گفت روی قبر من ننویسید منجم. ننویسید فقیه و ... بنویسید و کلبهم باسط ذراعیه با الوصید. در مورد سگ اصحاب کهف این آیه از قرآنه که میگه سگشون دم در بود و اونها داخل بودند. و ایشان از این آیه برای خودشان استفاده کردن. خواجه نصیر رو استاد بشر میگویند، صاحب کتاب اخلاق ناصری. یکی برای ایشان نوشت کلب ابن کلب. یعنی سگ پسر سگ. خواجه در جواب نوشت. شما که سگ منو خطاب کردی، خیلی ذهن منو مشغول کرد. من نگاه کردم دیدم سگ ها همه بدنشون مو داره. اما بدن من اینگونه نیست. پوز دارن و و روی چهار دست و پا راه میرن و من روی دو پا و فکر میکنم در این مورد اشتباه کردی و من نمیتونم سگ باشم. پدر ما هم روی 2 پا راه میرفت. فکر میکنم تو در نوشتن این نامه اشتباه کردی و از این به بعد در نوشتن نامه بیشتر دقت کن.

دیدار جابر ابن عبد الله انصاری و امام باقر

جابر میگوید خانه زین العابدین بودم که دیدم طفلی می آمد داخل اتاق و بیرون میرفت و نظرم را جلب کرد. پرسیدم آقازاده اسم شما چیه؟ گفت محمد. یاد کلام پیامبر افتادم. گفتم یه خورده راه برو و برگرد. دیدم کاملا شبیه پیامبر است. دستش رو بوسیدم و گفتم پیامبر به شما سلام رسونده و گفته که او عالم اهل بیته و علوم را میشکافد. آقا هم فرمودند سلام من به پیغمبر و به تو که این سلام رو به من ابلاغ کردی و فرمودند دیگه وصیت هات رو انجام بده. جابر وقتی شنید بلند بلند گریه کرد و گفت پیامبر هم این رو به من گفته بود. سپس جابر پرسید این حرف رو شما از کجا میدونید؟ امام فرمودند والله علم ما کان و ما یکون و ما هو کائن. به خدا قسم علم چیز هایی که تا کنون اتفاق افتاده خدا به من داده و علم چیزهایی که الان داره اتفاق می افته و چیزهایی که بعدا اتفاق می افته نیز در سینه من است. امام زمان هم دارای همه این علم هاست.

چهارده معصوم یک نور واحد

یک روز امیر المومنین وارد خانه شدند و حضرت زهرا به ایشان فرمودند، علی جان دوست داری از علم چیزهایی که قبلا اتفاق افتاده و الان داره اتفاق می افته و بعدا اتفاق خواهد افتاد تو رو آگاه کنم؟ عمار گفت دیدم امیرالمومنین داره عقب عقب از در خانه میاد بیرون مثل حالتی که ما پشت به ضریح نمیکنیم و بیرون میایم. سپس امیرالمومنین خدمت پیامبر رفتند و پیغمبر فرمودند علی جان من بگم یا شما؟ امیرالمونین فرمود شما بگی بهتره. پیامبر فرمود اومدی بپرسی آیا نور فاطمه از ماست؟ پیامبر فرمودند نور فاطمه از ماست و 3 مرتبه فرمودند ابوها فداها

پرهیز از معاصی در خلوت

امیر المومنین می فرمایند اتقو معاصی فی الخلوات فرمودند از معاصی خداوند در خلوت ها بترسید. افرادی هستند که وقتی در جمع دوستانشون هستند و نامحرمی رد میشود، سرشون رو پایین می اندازند و همش می گویند استغفر الله. اما در خلوت اینگونه نیستند. بعد فرمودند شاهد هو الحاکم. یعنی کسی که شما رو تو خلوت دارد شما را میبینید برای شما حکم میکند. روزی میدهد، آبرو میدهد. صدق این است که خلوت وجلوت انسان یکی باشد. مثلا تعارف میکنه یه نفر رو که بره خونشون و در دل میگوید که خدا کنه نیاد و میگوید من به شما خیلی ارادت دارم و پشت سر شما میگوید خیلی آدم شارلاتانیه و پروندش دست منه. پس یکی از شعبه های انسان نیز این است که زبانش صادق باشد.

شهید دیالمه و راستگویی ایشان

شهید دیالمه مشهدی بود، ایشان گفتند دانشگاه که رفتم روز اول استادمون خواست فیزیک درس بده. گفت ما روز اول کلاسمونه، کسی میاد اول ترم یه قولی به من بده؟ همه گفتن بله. گفت بزارید من بگم بعد شما قول بدید. گفتند قول چی است؟ گفت اینکه از امروز تا آخر ترم شما دروغ نگید. هیچکس دستش رو بلند نکرد و من دستم رو بلند کردم. گفت تمرین میکنیم و دروغ نمی گیم. الان یه نفر به ما میگوید بفرما میوه و ما میگیم میل نداریم، در حالی که دلمان برای آن میوه لک میزنه. اصلا صدق در ما پیدا نمیشه. خلاصه دیالمه ظهر سراغ استاد رفت و گفت من نمی تونم ، کار من نیست. گفت چطور؟ گفت ظهر که شد رفتم نماز و دیدم دارم به خدا دروغ میگویم. گفت خوندم ایاک نعبد و ایاک نستعین. فقط و فقط تو رو عبادت میکنم و از تو کمک میخوام. من به خدا دروغ میگم. چه برسه به مردم. شما میخوای یه اداره بری همش دنبال یه آبدارچی یا راننده یا یه چیزی میگردی که کارت رو درست کنه. اصلا خدا به ذهنت نمی یاد. وقتی سرت به سنگ خورد و به جایی نرسیدی بعد میگه خدا کمکم کن. شما حضرت ابراهیم رو در نظر بگیرید، ملک باران اومد به سراغش، نه یه آبدارچی، نه یه راننده، نه یه باغبون. گفت میخوای بارون بفرستم و تو رو نجات بدم؟ گفت نه تا خدا هست من به تو احتیاجی ندارم. بعد ملک باد اومد و گفت به تو هم احتیاجی ندارم تا خدا رو دارم. آخر جبرئیل اومد و گفت حاجتی نداری؟ گفت الیک فلا . گفت به تو ندارم. گفت به خدا چی؟ حاجتی نداری؟ گفت من غرق حاجتم. گفت پس به خدا بگو. گفت علمه بحالی، حسبی ان مقالی. یعنی همینکه او داره من رو تو این وضعیت میبینه احتیاجی به گفتن حاجت نیست و من رو کفایت میکنه. یعنی هرکاری خودش بخواد میکنه. یعنی میگه شاید خدا بخواد ما اینجا بسوزیم. چرا براش تعیین تکلیف کنیم؟

هارون الرشید و صحبت هایش با بهلول (بسیار شنیدنی)

یک روز هارون الرشید داشت رد می شد و به بهلول گفت یک چیزی از ما بخواه. بهلول گفت از تو بخوام؟ هارون یه نگاه به خودش کرد و گفت صد اعظم از من میخواد. ورزا از من میخوان، بعد تو ادم یه لا قبا زورت میاد از من چیزی بخوای؟ دید متوجه نمیشه. گفت جایی که خدا هست او رو ول کنم و از تو بخوام؟ گفت حالا چی میشه؟ هم از من بخواه و هم از خدا. دید اصلا متوجه نمیشه. گفت این مگس ها خیلی من رو اذیت میکنن. دستور بده برن یه جا دیگه بازی کنن. همش میشینن رو صورت من و باید اونها رو بپرونم. گفت مگس که حرف من رو گوش نمیده. گفت تو که حریف یه مگس نمیشی از من میخوای که حاجتم رو از تو بخوام؟ گفت امر به تو مشتبه شده، یک مشت آدم دور قاب چین دور تو جمع شدن میگن تو نباشی آفتاب طلوع نمیکنه. تو باورت شده. عددی نیستی که. تو هم مریض شدی باید بری در خونه خدا. گرفتار شدی باید بری در خونه خدا.

یک مرتبه دیگه هارون الرشید به بهلول گفته بود برای من دعا کن. گفته بود من برای دنیا دعا نمیکنم که به درد تو بخورد. آخرت هم که تو اهلش نیستی که دعا کنم. گفت نه یه دعایی برای من کن. دستش رو بلند کرد گفت خدایا همین الان عجلش رو برسون. گفت این چه دعاییه؟ گفت به خدا قسم همین الان بمیری از فردا بهتره. چون تو تا فردا 20 تا دیگه به گناهات اضافه میشه. قیامت میگی کاش دعای بهلول مستجاب شده بود.

 

 

 

 

 



نویسنده : خادم اهل بیت » ساعت 12:3 صبح روز دوشنبه 94 شهریور 30

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >