خادم اهل بیت - متن سخنرانی و روضه استاد حاج مهدی توکلی


 

ورودیه

دیگه بوی محرم میاد. هرکس توشه محرم از مسلم ابن عقیل بخواد. وقتی شهادت مسلم فرا میرسه دیگه باید آماده محرم باشی. مسلم اولین سرباز امام حسینه. استاد ما میفرمودند و من امروز بگم و شاید تحملش هم مشکل باشد و آن این است که بین اهل دل همیشه اختلاف بوده که مسلم ابن عقیل بالاتر بوده یا عباس ابن علی؟

شباهت حضرت مسلم به حضرت عباس

میخوام قدر مسلم رو بدونید. اولا اینکه هر دوی اینها 33 یا 34 سالشون بوده است. هردوی اینا رو امام برادر خطاب میکرد. هم به عباس میگفت برادر و هم وقتی برای مردم کوفه نامه نوشت نوشت میفرستم به سوی شما برادرم و پسر عموم رو. اخی وبن عمی و ثقتی من اهل بیتی. یعنی کسی که مورد وثوق من در اهل بیته. هر دوی اینها هم یک تنه با یک سپاه درگیر شدن. عباس ابن علی هم یک تنه با یک سپاه چهار هزار نفری درگیر شد. مسلم ابن عقیل هم یک تنه با یک شهر درگیر شد. آقایون اینها رو وقتی خانه رفتید بهش فکر کنید. یک مرد با یک شهر درگیر بشه و کم نیاره و وحشت نکنه

شرمندگی حضرت مسلم و حضرت عباس تا قیام قیامت

یک دونه دیگه هم بگم و اینکه هر دوی اینها تا قیام قیامت پیش حسین ابن علی شرمنده اند. عباس کنار علقمه شرمنده شد و آب نتونست بیارد و مسلم هم در کوفه شرمنده شد چون نامه نوشت امام بیاد. هر دوی اینها هم یک بارگاهی جدا از امام حسین دارند. کربلا که برید میبینید همه شهدا محو هستند و یک جا جمع شدن و فقط امام حسین گنبد دارد و حتی از جناب علی اکبر هم اثری نیست. اما عباس ابن علی یک بارگاه و پرچم جدا دارد. مسجد کوفه هم میبینید مسلم ابن عقیل یک گنبد و بارگاه جدا دارد.

عباس روز تاسوعا دارد و غیر از عاشوراست اما مسلم ابن عقیل هم ایام مخصوص به خود دارد. شما 3 روز تشریف ببرید حرم عبدالعظیم حسنی میبینید مثل روز عاشورا مردم اومدن و عزاداری میکنن.

ورود مسلم به کوفه

وقتی وارد کوفه شد همه مردم پشت سرش نماز میخوندند و مسجد پر میشد. اما ابن زیاد اومد گفت یزید سپاه عظیمی فرستاده و همه شما رو گردن میزنه و شب نهم خواهر می اومد برادرش رو بغل میکرد و می برد و مادر هم می اومد فرزندش رو می برد و میگفت داغ تو رو نمی تونم ببینم. میگند روز نهم وقتی برگشت پشت سرش رو دید، دید فقط 2 تا آقازاده هاش پشت سرش ایستادن و نماز میخونن. میگن انقدر کارش گیر کرد اومد در خانه شریع قاضی در زد. مسلم گفت شریع بچه های من رو پناه میدی امشب. اما خود آقا رو تعارف نکرد. نگفت شما خودت کجا میری.

اما چند قدم که رفت دوباره برگشت. در خانه شریع رو زد. این بچه ها خیال کردن بابا اومده اینا رو ببره. دوان دوان اومدن و خودشون رو انداختن تو بغل حضرت مسلم. مسلم دوباره با بچه ها خداحافظی کرد و راه افتاد. تو این شهر همینطور میگشت اما کسی پناهش نمی داد.

صحبت های مسلم و طوعه

یه زن تو این شهر مردی کرد. پشت خانه طوعه سرش رو گذاشت روی دیوار. طوعه منتظر پسرش بود. به حضرت مسلم گفت شما حتما زن و بچه داری و الان حکومت نظامی است و برو پیش زن و بچت. فرمودند که یخورده آب برای من میاری. گفت دیگه آقا آب هم نوش جان کردی. دیگه برو خونت. یه نگاهی به طوعه کرد و گفت آخه من خونه ای ندارم. یه نگاهی کرد و گفت شما چه کسی هستی که خونه ای نداری؟ گفت من مسلم ابن عقیل هستم. گفت جانم فدای مسلم ابن عقیل. بزرگی از تو می بارد. زتو بوی حسین آید. گفت می اومدم از پشت پنجره نگاه میکردم دیدم مهمانم همش نماز میخواند و عبادت میکند. هیچی نخورد و یک دقیقه هم نخوابید. گفت چرا طوعه نزدیک صبح کمی خوابم برد و عموم امیرالمونین رو در خواب دیدم. به من فرمودند مسلم امشب تو بهشت منتظرت هستم. الوحا الوحا ، العجل العجل یعنی زود باش بیا پیش ما. تا اینکه فردا صبح پسر طوعه رفت و حضرت مسلم رو لو داد.

جنگ با لشگر عبیدالله ابن زیاد لعنت الله علیه

عبیدالله دستور داد با 70 و در جایی دیگه با 300 جنگجو برن و حضرت مسلم رو درگیر کنن. مسلم مشغول نماز بود که صدای حرکت لشکر دشمن رو شنید. برای اینکه خانه طوعه رو به آتش نکشن به بیرون رفت و با سیصد نفر سپاه درگیر شد. عده ای از بالای پشت بام سنگ به مسلم پرتاب میکردند و دسته ای هم آتش به سرش می ریختند. محمد ابن اشعث گفت سپاه کمکی برای بفرست و دقایقی بعد دوباره سپاه کمکی خواست. ابن زیاد گفت مادرت به عزایت بنشید حریف یک نفر آدم نمی شوی؟ اگر حسین ابن علی بیاد میخوای چکار کنی. اشعث هم گفت تو فکر میکنی منو به جنگ بقال های کوفه یا مزرعه دارها فرستادی؟

نحوه شهادت حضرت مسلم

مسلم جانانه جنگید و بالاخره با خدعه و نیرنگ به او گفتن پسرعموهای تو هرگز تو رو نمیکشند و تو در امان هستی. سپس همون لحظه شمشیر مسلم رو گرفتن و بردنش بالای دار العماره. حضرت مسلم تقاضای آب کرد. براش آب آوردن اما خون لب هاش به آب رسید و آب را نخورد و دوباره آب آوردند و نشد و برای بار سوم هم دندانهاش به داخل آب ریخت. ایشان فرمودند:

الحمدلله لو کان لی من الرزق المقسوم شربته

یعنی حمد و سپاس مخصوص خداست که اگر میخواست من حتما از این آب می خوردم. سپس گردن او را زدند و از بالای دارالعماره به پایین انداختند.

 



نویسنده : خادم اهل بیت » ساعت 12:57 عصر روز دوشنبه 94 شهریور 30


 

خواجه نصیر طوسی و ارادت و ادب ایشان به ائمه

خواجه نصیر طوسی شاعر، فیلسوف، متکلم، فقیه، دانشمند، اندیشمند، ریاضیدان و منجم ایرانی بود. کتاب مثلثات او در قرن 16 میلادی به زبان فرانسه ترجمه شد. و ایشان مشاور و وزیر هلاکوخان بود. تمام کمالات رو داشت. در بغداد که خواست از دنیا بره ، پاهاش رو رو قبله کردن. شاگردهاش بهش گفتن که در نجف دفنش کنن. چون کسی در قبرستان دارالسلام دفن بشود، بدون حساب وارد بهشت میشود و علما اکثرا در این قبرستان دفن شده اند. اما ایشون تا این پیشنهاد رو بهش دادن مثل بارون گریه کرد و با انگشتش اشاره کرد به قبر امام موسی کاظم و امام جواد و گفت من از این دو امام خجالت میکشم که کنار اینا باشم و من رو ببرن نجف. گفت دیگه قیامت روم نمیشه تو روی اینا نگاه کنم. من رو ببرید پاشنه ورودی در این دو امام دفن کنید تا وقتی زائرا میان، خاک پاشون توتیای قبر من بشه. بعد گفت روی قبر من ننویسید منجم. ننویسید فقیه و ... بنویسید و کلبهم باسط ذراعیه با الوصید. در مورد سگ اصحاب کهف این آیه از قرآنه که میگه سگشون دم در بود و اونها داخل بودند. و ایشان از این آیه برای خودشان استفاده کردن. خواجه نصیر رو استاد بشر میگویند، صاحب کتاب اخلاق ناصری. یکی برای ایشان نوشت کلب ابن کلب. یعنی سگ پسر سگ. خواجه در جواب نوشت. شما که سگ منو خطاب کردی، خیلی ذهن منو مشغول کرد. من نگاه کردم دیدم سگ ها همه بدنشون مو داره. اما بدن من اینگونه نیست. پوز دارن و و روی چهار دست و پا راه میرن و من روی دو پا و فکر میکنم در این مورد اشتباه کردی و من نمیتونم سگ باشم. پدر ما هم روی 2 پا راه میرفت. فکر میکنم تو در نوشتن این نامه اشتباه کردی و از این به بعد در نوشتن نامه بیشتر دقت کن.

دیدار جابر ابن عبد الله انصاری و امام باقر

جابر میگوید خانه زین العابدین بودم که دیدم طفلی می آمد داخل اتاق و بیرون میرفت و نظرم را جلب کرد. پرسیدم آقازاده اسم شما چیه؟ گفت محمد. یاد کلام پیامبر افتادم. گفتم یه خورده راه برو و برگرد. دیدم کاملا شبیه پیامبر است. دستش رو بوسیدم و گفتم پیامبر به شما سلام رسونده و گفته که او عالم اهل بیته و علوم را میشکافد. آقا هم فرمودند سلام من به پیغمبر و به تو که این سلام رو به من ابلاغ کردی و فرمودند دیگه وصیت هات رو انجام بده. جابر وقتی شنید بلند بلند گریه کرد و گفت پیامبر هم این رو به من گفته بود. سپس جابر پرسید این حرف رو شما از کجا میدونید؟ امام فرمودند والله علم ما کان و ما یکون و ما هو کائن. به خدا قسم علم چیز هایی که تا کنون اتفاق افتاده خدا به من داده و علم چیزهایی که الان داره اتفاق می افته و چیزهایی که بعدا اتفاق می افته نیز در سینه من است. امام زمان هم دارای همه این علم هاست.

چهارده معصوم یک نور واحد

یک روز امیر المومنین وارد خانه شدند و حضرت زهرا به ایشان فرمودند، علی جان دوست داری از علم چیزهایی که قبلا اتفاق افتاده و الان داره اتفاق می افته و بعدا اتفاق خواهد افتاد تو رو آگاه کنم؟ عمار گفت دیدم امیرالمومنین داره عقب عقب از در خانه میاد بیرون مثل حالتی که ما پشت به ضریح نمیکنیم و بیرون میایم. سپس امیرالمومنین خدمت پیامبر رفتند و پیغمبر فرمودند علی جان من بگم یا شما؟ امیرالمونین فرمود شما بگی بهتره. پیامبر فرمود اومدی بپرسی آیا نور فاطمه از ماست؟ پیامبر فرمودند نور فاطمه از ماست و 3 مرتبه فرمودند ابوها فداها

پرهیز از معاصی در خلوت

امیر المومنین می فرمایند اتقو معاصی فی الخلوات فرمودند از معاصی خداوند در خلوت ها بترسید. افرادی هستند که وقتی در جمع دوستانشون هستند و نامحرمی رد میشود، سرشون رو پایین می اندازند و همش می گویند استغفر الله. اما در خلوت اینگونه نیستند. بعد فرمودند شاهد هو الحاکم. یعنی کسی که شما رو تو خلوت دارد شما را میبینید برای شما حکم میکند. روزی میدهد، آبرو میدهد. صدق این است که خلوت وجلوت انسان یکی باشد. مثلا تعارف میکنه یه نفر رو که بره خونشون و در دل میگوید که خدا کنه نیاد و میگوید من به شما خیلی ارادت دارم و پشت سر شما میگوید خیلی آدم شارلاتانیه و پروندش دست منه. پس یکی از شعبه های انسان نیز این است که زبانش صادق باشد.

شهید دیالمه و راستگویی ایشان

شهید دیالمه مشهدی بود، ایشان گفتند دانشگاه که رفتم روز اول استادمون خواست فیزیک درس بده. گفت ما روز اول کلاسمونه، کسی میاد اول ترم یه قولی به من بده؟ همه گفتن بله. گفت بزارید من بگم بعد شما قول بدید. گفتند قول چی است؟ گفت اینکه از امروز تا آخر ترم شما دروغ نگید. هیچکس دستش رو بلند نکرد و من دستم رو بلند کردم. گفت تمرین میکنیم و دروغ نمی گیم. الان یه نفر به ما میگوید بفرما میوه و ما میگیم میل نداریم، در حالی که دلمان برای آن میوه لک میزنه. اصلا صدق در ما پیدا نمیشه. خلاصه دیالمه ظهر سراغ استاد رفت و گفت من نمی تونم ، کار من نیست. گفت چطور؟ گفت ظهر که شد رفتم نماز و دیدم دارم به خدا دروغ میگویم. گفت خوندم ایاک نعبد و ایاک نستعین. فقط و فقط تو رو عبادت میکنم و از تو کمک میخوام. من به خدا دروغ میگم. چه برسه به مردم. شما میخوای یه اداره بری همش دنبال یه آبدارچی یا راننده یا یه چیزی میگردی که کارت رو درست کنه. اصلا خدا به ذهنت نمی یاد. وقتی سرت به سنگ خورد و به جایی نرسیدی بعد میگه خدا کمکم کن. شما حضرت ابراهیم رو در نظر بگیرید، ملک باران اومد به سراغش، نه یه آبدارچی، نه یه راننده، نه یه باغبون. گفت میخوای بارون بفرستم و تو رو نجات بدم؟ گفت نه تا خدا هست من به تو احتیاجی ندارم. بعد ملک باد اومد و گفت به تو هم احتیاجی ندارم تا خدا رو دارم. آخر جبرئیل اومد و گفت حاجتی نداری؟ گفت الیک فلا . گفت به تو ندارم. گفت به خدا چی؟ حاجتی نداری؟ گفت من غرق حاجتم. گفت پس به خدا بگو. گفت علمه بحالی، حسبی ان مقالی. یعنی همینکه او داره من رو تو این وضعیت میبینه احتیاجی به گفتن حاجت نیست و من رو کفایت میکنه. یعنی هرکاری خودش بخواد میکنه. یعنی میگه شاید خدا بخواد ما اینجا بسوزیم. چرا براش تعیین تکلیف کنیم؟

هارون الرشید و صحبت هایش با بهلول (بسیار شنیدنی)

یک روز هارون الرشید داشت رد می شد و به بهلول گفت یک چیزی از ما بخواه. بهلول گفت از تو بخوام؟ هارون یه نگاه به خودش کرد و گفت صد اعظم از من میخواد. ورزا از من میخوان، بعد تو ادم یه لا قبا زورت میاد از من چیزی بخوای؟ دید متوجه نمیشه. گفت جایی که خدا هست او رو ول کنم و از تو بخوام؟ گفت حالا چی میشه؟ هم از من بخواه و هم از خدا. دید اصلا متوجه نمیشه. گفت این مگس ها خیلی من رو اذیت میکنن. دستور بده برن یه جا دیگه بازی کنن. همش میشینن رو صورت من و باید اونها رو بپرونم. گفت مگس که حرف من رو گوش نمیده. گفت تو که حریف یه مگس نمیشی از من میخوای که حاجتم رو از تو بخوام؟ گفت امر به تو مشتبه شده، یک مشت آدم دور قاب چین دور تو جمع شدن میگن تو نباشی آفتاب طلوع نمیکنه. تو باورت شده. عددی نیستی که. تو هم مریض شدی باید بری در خونه خدا. گرفتار شدی باید بری در خونه خدا.

یک مرتبه دیگه هارون الرشید به بهلول گفته بود برای من دعا کن. گفته بود من برای دنیا دعا نمیکنم که به درد تو بخورد. آخرت هم که تو اهلش نیستی که دعا کنم. گفت نه یه دعایی برای من کن. دستش رو بلند کرد گفت خدایا همین الان عجلش رو برسون. گفت این چه دعاییه؟ گفت به خدا قسم همین الان بمیری از فردا بهتره. چون تو تا فردا 20 تا دیگه به گناهات اضافه میشه. قیامت میگی کاش دعای بهلول مستجاب شده بود.

 

 

 

 

 



نویسنده : خادم اهل بیت » ساعت 12:3 صبح روز دوشنبه 94 شهریور 30


 

متن سخنرانی استاد مهدی توکلی(قسمت اول)

 

هفته ای که پیش رو داریم چند مناسبت دارد و اولین آنها شهادت امام باقر علیه السلام (هفتم ذیحجه) و شهادت حضرت مسلم ابن عقیل علیه السلام ( اولین سرباز امام حسین ) و روز عرفه است.

شخصیت حضرت باقر علیه السلام 

در ابتدا از حضرت باقر علیه السلام صحبت میکنم چون ایشان خیلی غریب و مظلوم هستند و کمتر از ایشان اسم برده میشود. ولادت حضرت باقر هم سوم صفر نوشته شده و هم اول رجب. چون ماه صفر ماه حزن و اندوه است اغلب شیعیان اول رجب رو برای حضرت باقر ولادت میگیرند و سال پنجاه و هفت قمری در مدینه متولد شد.

حضرت باقر در کربلا حضور داشت و حدود 4 سال داشتند. سال 57 قمری متولد شد و سال 61 قمری کربلا اتفاق افتاد و شهادتشون هم 114 قمری است و عمر شریفشون 57 سال است و دوران امامتشون هم 19 سال از سال 95 تا 114.

چند خصوصیت حضرت باقر علیه السلام

اول اینکه اسم شریفشون محمد و هم نام پیغمبر اکرم می باشد. 14 معصوم 2 تا هفت تا می باشند. خدا به پیامبردر قرآن می فرمایند لقد آتیناک سبع من المثانی و القرآن العظیم. یعنی ما 2 تا هفت تا به تو دادیم و دیگری قرآن کریم. پیغمبر هم این 2 تا رو در حدیث ثقلین در میان مردم به امانت گذاشت. کنیه مشهور ایشان هم ابوجعفر است. مشهور ترین لقب ایشان باقر است که پیغمبر به ایشان داد. جابر ابن عبد الله انصاری از صحابه پیغمبر بودند، خدا عمر طولانی به ایشان داد و کربلا رو هم درک کرد و اربعین هم امام حسین رو زیارت کرد. پیامبر فرمودند جابر خدا عمر طولانی به تو میدهد و عالم ما اهل بیت رو زیارت میکنی و او اسمش اسم من است و شمائل ایشان هم شمائل من است و فرمودند او تمام علوم را میکشافد و حقایق آنها را در می آورد. فرمودند اگر او رو دیدی سلام مرا بهش برسان.

خصوصیت دیگر اینکه مادر ایشان دختر امام حسن مجتبی علیه السلام بودند. ایشان اسمشان فاطمه بود. در نتیجه حضرت باقر هم از پدر و هم از مادر علوی است. در نزد امام صادق صحبت مادر بزرگ ایشان شد.حضرت صادق فرمودند که ایشان صدیقه بود و در آل حسن مانند ایشان پیدا نمی شد. حضرت باقر فرمودند دیوار داشت میریخت و مادر من زیر دیوار بود. گفت دستهاش رو بلند کرد و اشاره کرد و دیوار وایساد و بعد از اینکه مادرم رد شد دیوار فرو ریخت.

صحبت نصرانی و امام باقر ع

یک نصرانی گفت من امام باقر رو عصبانی میکنم. شرط بست. بهش گفتن او حلمش حلم پیغمبر است. گفت من عصبانیش میکنم. آمد جلو و گفت انت بقر. واقعا بعضی ها چقدر بد زبان هستند. بقر به عربی یعنی گاو. امام فرمودند من باقرم و بقر نیستم و باقر یعنی کسی که علوم را میشکافد. گفت مادرت هم بدکاره بوده. امام فرمودند اگر راست میگی، هروقت حال خوشی داشتی مادر من رو دعا کن و اگر دروغ میگی من هر وقت حال خوشی داشتم تو رو دعا میکنم. چون به مادر من تهمت زدی. گفت اشهد ان لا اله الا الله و ان محمد رسول الله و تو حجت خدایی و مسلمان شد.

کرامات زندگی امام باقر ع

امام صادق علیه السلام میفرمایند که من با پدرم حضرت باقر یک سال حج بودیم. اون سال حشام ابن عبدالملک مروان هم به حج آمده بود. ایشان در سخنرانی حج فرمودند داوند از بین همه خلایق ما 14 نفر رو انتخاب کرده و ما 14 نفر بر مردم حجتیم. خوشبحال آنکس که تابع ما باشد و بدبخت و شقی است کسی که با ما مخالفت کند. مذمون فرمایش این است. گفت در مکه متعرض ما نشد اما وقتی برگشتیم هشام براى اینکه عظمت ظاهرى خود را به رخ پدرم بکشد، و ضمنا به خیال خود از مقام آن حضرت بکاهد، سه روز اجازه ملاقات نداد! شاید هم در این سه روز در این فکر بود که چگونه با امام (ع) روبرو شود و چه طرحى بریزد که از موقعیت و مقام امام (ع) در انظار مردم کاسته شود؟! البته اگر دربار حکومت هشام کانون پرورش علما و دانشمندان و مجمع سخندانان بود امکان داشت دانشمندان برجسته را دعوت نموده مجلس بحث و مناظره تشکیل بدهد؛ ولى از آنجا که دربار خلافت اغلب زمامداران اموى-و از آن جمله هشام - از وجود چنین دانشمندانى خالى بود و شعرا و داستانسرایان و مدیحه گویان جاى رجال علم را گرفته بودند، هشام به فکر تشکیل چنین مجلسى نیفتاد،زیرا بخوبى مى دانست اگر از راه مبارزه و مناظره علمى وارد شود هیچ یک از درباریان او از عهده مناظره با امام باقر (ع) برنخواهند آمد و از این جهت تصمیم گرفت از راه دیگرى وارد شود که به نظرش پیروزى او مسلم بود.
آرى با کمال تعجب هشام تصمیم گرفت یک مسابقه تیراندازى! ترتیب داده امام (ع) را در آن مسابقه شرکت بدهد تا بلکه به واسطه شکست در مسابقه، امام در نظر مردم کوچک جلوه کند! به همین جهت پیش از ورود امام (ع) به قصر خلافت، عده اى از درباریان را واداشت نشانه اى نصب کرده مشغول تیراندازى گردند. امام باقر (ع) وارد مجلس شد و اندکى نشست. ناگهان هشام رو به امام کرد و چنین گفت: آیا مایلید در مسابقه تیراندازى شرکت نمایید؟ حضرت فرمود: من دیگر پیر شده ام و وقت تیراندازیم گذشته است، مرا معذور دار. هشام که خیال مى کرد فرصت خوبى به دست آورده و امام باقر (ع) را در دو قدمى شکست قرار داده است، اصرار و پافشارى کرد که تیر و کمان خود را به آن حضرت بدهد. امام (ع) دست برد و کمان را گرفت و تیرى در چله کمان نهاد و نشانه گیرى کرد و تیر را درست به قلب هدف زد! آنگاه تیر دوم را به کمان گذاشت و رها کرد و این بار تیر در چوبه تیر قبلى نشست و آن را شکافت! تیر سوم نیز به تیر دوم اصابت کرد و به همین ترتیب نه تیر پرتاب نمود که هر کدام به چوبه تیر قبلى خورد!
این عمل شگفت انگیز، حاضران را بشدت تحت تاثیر قرار داده و اعجاب و تحسین همه را برانگیخت. هشام که حسابهایش غلط از آب در آمده و نقشه اش نقش بر آب شده بود، سخت تحت تاثیر قرار گرفت و بى اختیار گفت: آفرین بر تو اى اباجعفر! تو سرآمد تیراندازان عرب و عجم هستى، چگونه مى گفتى پیر شده ام؟! آنگاه سر به زیر افکند و لحظه اى به فکر فرو رفت. سپس امام باقر (ع) و فرزند عالیقدرش را در جایگاه مخصوص کنار خود جاى داد و فوق العاده تجلیل و احترام کرد و رو به امام کرده گفت: قریش از پرتو وجود تو شایسته سرورى بر عرب و عجم است، این تیراندازى را چه کسى به تو یاد داده است و در چه مدتى آن را فراگرفته اى؟ حضرت فرمود: مى دانى که اهل مدینه به این کار عادت دارند، من نیز در ایام جوانى مدتى به این کار سرگرم بودم ولى بعد آن را رها کردم، امروز چون تو اصرار کردى ناگزیر پذیرفتم. هشام گفت: آیا جعفر (حضرت صادق) نیز مانند تو در تیراندازى مهارت دارد؟ امام فرمود: ما خاندان، «کمال دین» و «اتمام نعمت» را که در آیه: «الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَ‌ضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلَامَ دِینًا آمده (امامت و ولایت) از یکدیگر به ارث مى بریم و هرگز زمین از چنین افرادى (حجت) خالى نمى ماند. خداوند همه کمالات را در ما جمع کرده است. نیازی هم به اکتساب نیست. هرچی که در ذهن تو هست در ما در اعلی درجه است. سپس ما رو فرستاد به سمت مدینه. ادامه در پاراگراف بعدی

مناظره امام باقر و اسقف مسیحیان

 

هنگامى که امام(علیه السلام) همراه فرزند گرامى خود از قصر خلافت خارج شدند، در انتهاى میدان مقابل قصر با جمعیت انبوهى روبرو گردید که همه نشسته بودند. امام از وضع آنان و علت اجتماعشان جویا شد. گفتند: اینها کشیشان و راهبان مسیحى هستند که در مجمع بزرگ سالیانه خود گردآمده اند و طبق برنامه همه ساله منتظر اسقف بزرگ مى باشند تا مشکلات علمى خود را از او بپرسند    . امام(علیه السلام) به میان جمعیت تشریف برده و به طور ناشناس در ان مجمع بزرگ شرکت فرمود. این خبر فوراً به هشام گزارش داده شد. هشام افرادى را مامور کرد تا در انجمن مزبور شرکت نموده از نزدیک ناظر جریان باشند .طولى نکشید اسقف بزرگ که فوق العاده پیر و سال خورده بود، وارد شد و با شکوه و احترام فراوان، در صدر مجلس قرار گرفت. آن گاه نگاهى به جمعیت انداخت، و چون سیماى امام باقر(علیه السلام) توجه وى را به خود جلب نمود، رو به امام کرد و پرسید:

از ما مسیحیان هستید یا از مسلمانان؟

 

امام(ع) فرمود: از مسلمانان.

اسقف:از دانشمندان آنان هستید یا افراد نادان؟

امام(ع):از افراد نادان نیستم.

اسقف: اول من سوال کنم یا شما می‌پرسید؟

امام(ع):اگر مایلید شما سوال کنید.

فضولات نداشتن بهشتیان

اسقف: به چه دلیل شما مسلمانان ادعا می‌کنید که اهل بهشتغذا می‌خورند و می‌آشامند ولی مدفوعی ندارند؟آیا برای این موضوع، نمونه و نظیر روشنی در این دنیا وجود دارد؟

امام(ع):بلی، نمونه روشن آن در این جهان جنیناست که در رحم مادر تغذیه می‌کند ولی مدفوعی ندارد.

اسقف:عجب! پس شما گفتید از دانشمندان نیستید؟! امام(ع): من چنین نگفتم، بلکه گفتم از نادانان نیستم!

کاهش‌نیافتن نعمت‌های بهشتی

اسقف سوال دیگری درباره میوه‌ها و نعمت‌های بهشتی به این مضمون پرسید:
به چه دلیل عقیده دارید که میوه‌ها و نعمتهای بهشتی کم نمی‌شود و هر چه از آنها مصرف شود، باز به حال خود باقی بوده کاهش پیدا نمی‌کنند؟ آیا نمونه روشنی از پدیده‌های این جهان می‌توان برای این موضوع پیدا کرد؟

امام(ع):آری، نمونه روشن آن در عالم محسوسات آتش است. شما اگر از شعله چراغی صدها چراغ روشن کنید، شعله چراغ اول به جای خود باقی است و از آن به هیچ وجه کاسته نمی‌شود.

درباره زمان خاص

سؤالی دیگر می‌پرسم. به من خبر بده از ساعتی که نه از شب است نه از روز.

امام باقر ع:آن همان ساعت بین طلوع فجر تا طلوع خورشید است که در این ساعت گرفتاران آرامش می‌یابند. با شنیدن این جواب نصرانی فریادی کشید و گفت: یک مسئله باقی است. قسم به خدا که هرگز نتوانی جواب آن را بدهی.

امام فرمودند:  مسلماً قسم دروغ خورده ای.

درباه عزیر و عزیره

دانشمند نصرانی: به من از دو مولود خبر بده که در یک روز به دنیا آمدند و در یک روز از دنیا رفتند در حالی که یکی پنجاه سال عمر کرد و دیگری صد و پنجاه سال.

امام باقر علیه السلام:

آنان عزیر و عزیره بودند و چون به 25 سالگی رسیدند، عزیر سوار بر درازگوش خود از قریه انطاکیهمی‌گذشت که دید به کلی ویران شده است، گفت: چگونه خداوند این قریه را بعد از نابودیش دوباره زنده می‌کند؟

با آنکه خداوند او را برگزیده بود و هدایتش کرده بود، وقتی چنین سخنی گفت خداوند بر او خشم گرفت و او را به مدت صد سال میراند به خاطر سخن ناشایستی که گفته بود و دوباره او را با درازگوش و غذا و نوشیدنیش زنده کرد.

پس نزد عزیره بازگشت ولی عزیره برادرش را نشناخت، اما مهمان او شد. فرزندان عزیر و فرزندان فرزندانش به نزد او می‌آمدند در حالی که او خود جوانی 25 ساله بود. عزیر پیوسته از عزیره و فرزندانش یاد می‌کرد و خاطراتی از آنها نقل می‌نمود و می‌گفت آنان هم اکنون پیر شده‌اند.

عزیره که 125 ساله بود گفت: من جوانی در 25 سالگی ندیدم که از جریان بین من و برادرم در ایام جوانی ما داناتر باشد، تو‌ای مرد! آیا از اهل آسمانی یا از زمین؟

عزیر گفت:‌ای عزیره من عزیرم که خداوند بر من خشم گرفت و به خاطر سخن ناهموارم صد سال میراند تا هم مجازاتم کرده باشد و هم بر یقینم بیفزاید و این همان درازگوش و غذا و نوشیدنی من است که با آن از منزل خارج شده بودم و اکنون خداوند مرا به همان صورت اعاده کرده است. عزیره سخنانش را پذیرفت. پس عزیر 25 سال دیگر با آنان زندگی کرد و بعد هر دو در یک روز از دنیا رفتند.

اسقف هر سوال مشکلی به نظرش می‌رسید همه را پرسید و جواب قانع کننده شنید و چون خود را عاجز یافت، بشدت ناراحت و عصبانی شد و گفت: «‌مردم!دانشمند والا مقامی را که مراتب اطلاعات و معلومات مذهبی او از من بیشتر است، به اینجا آورده اید تا مرا رسوا سازد و مسلمانان بدانند پیشوایان آنان از ما برتر و داناترند!! به خدا سوگند دیگر با شما سخن نخواهم گفت و اگر تا سال دیگر زنده ماندم، مرا در میان خود نخواهید دید!». این را گفت و از جا برخاست و بیرون رفت.  روایت هست که شب غار رو ترک کرد و نزد امام باقر آمد و مسلمان شد و 60 هزار نصرانی به تبع اون مسلمان شدند.

پیامد مناظره

این جریان به سرعت در شهر دمشقپیچید و موجی از شادی و هیجان در محیط شامبوجود آورد. هشام بجای این که از پیروزی افتخارآمیز علمی امام باقر(ع) بر بیگانگان خوشحال شود، بیش از پیش از نفوذ معنوی امام بیمناک شد و ضمن ظاهرسازی وارسال هدیه برای آن حضرت پیغام داد که حتماً همان روز دمشقرا ترک گوید. گفت در راه که برمیگشتیم یک جارچی جلوی ما میرفت و میگفت این 2 نفر نصرانی شدن و کسی تو شهر راهشون نده. ما شب رسیدم شهر مدائن و هر کاری کردیم ما رو راه ندادن. امام گفت مگه شما تو این شهر نصرانی ندارید؟ اگر ما نصرانی هم که باشیم باید ما رو راه بدید. گفتن ما شما رو راه نمیدیم. امام وقتی دید راه دیگه نداره اومدن در قله ای ایستادند و دستشون رو گذشتن رو گوششون و بلند بلند این آیه رو خوندند بقیه الله خیر لکم ان کنتم مومنین و صدا در همه مدائن میپیچید و زمین مدائن شروع کرد به لرزیدن و طوفان سیاهی در مدائن شروع شد. این صحنه که اتفاق افتاد پیر مردی بالای پشت بام رفت و داد زد مردم مدائن در رو روی اینها باز کنید که اگر باز نکنید بعد از 3 روز عذاب نازل میشه و همه می میرید. بخدا قسم این مرد جایی ایستاده که شعیب پیغمبر ایستاده بود و همون آیاتی که شعیب میخواند، میخواند.  

 



نویسنده : خادم اهل بیت » ساعت 12:2 صبح روز دوشنبه 94 شهریور 30


اساس اسلام، دوستی اهل بیت(ع) 

 * از امام صادق علیه السلام نقل شده است: « لِکُلِّ شَیءٍ أساسُ وَ أساسُ الاسلامِ حُبُّنا أهل البَیتِ »، هر چیزی یک پایه ای می خواهد، هر بنایی ستونش قوی تر باشد، استحکامش بیشتر است. مثلا بعضی بناها هست که 5000 سال قدمت دارد. می فرمایند هر چیزی اساسی دارد، و اساس اسلام محبّت ما اهل بیت است.

 

چهار پیشوای اهل سنت شاگرد امام صادق (ع)

* 90 درصد چیزهایی که ما در مورد اسلام میدانیم، همه اش از اهل بیت علیهم السلام است، حتی اهل سنت می دانند. دیروز در اخبار سراسری به سراغ چندتا از علمای اهل سنت رفت و با آنها مصاحب کرد. هم داخل کشور و هم خارج کشور، آن ها گفتند که چهار امام اهل سنت همه شاگردان امام صادق بودند، 90 درصد چیزهایی که ما در مورد اسلام میدانیم، همه اش از اهل بیت علیهم السلام است؛ مثلا بیشتر جمعیت اهل سنت حنفی اند. اهل سنت اکثر جمعیت شان حنفی اند، شاید نصف اهل سنت. این ابوحنیفه شاگرد امام صادق علیه السلام بود، همیشه می گفت: اگر آن دو سالی که من رفتم از امام صادق کسب فیض کردم، آن نبود، من هلاک می شدم. چیزی از علم نمی دانستم، فقط آن دوسال یاد گرفتم. « لَولا سَنَتان لَهَلَکَ نعمان »

یا مالک بن انس، که رهبر مالکی هاست. این شاگرد امام صادق علیه السلام بود، پیر مرد هم بود، می آمد خدمت امام صادق علیه السلام، خودش می گوید: « حضرت پشت من پشتی می گذاشتند و من از اینکه اینقدر به من لطف می کنند، همیشه شاکر بودم »، شاگرد مکتب امام صادق علیه السلام بود.

شافعی بعد از امام صادق علیه السلام متولد شد، و او شاگرد مالک بن انس بود، با واسطه شاگرد امام صادق علیه السلام است. 

احمد حنبل شاگرد شافعی بود. او هم با واسطه شاگرد امام صادق علیه السلام است. خلاصه 90 درصد آن چیزهایی که مسلمانان از دین می دانند، از اهل بیت علیهم السلام است.

 

اهل بیت (ع) را رها نکنید

* پیغمبر صلوات الله علیه فرمودند: « قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبى‏ »، محبت أهل بیت علیهم السلام ریشه اش در آیات قرآن است، می گفتند: من اجری از شما نمی خواهم، جز اینکه این اهل بیت را رها نکنید بعد فرمودند: « مَا سَأَلْتُکُم مِّنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَکُمْ » این اجری که از شما خواستم، به سود خود شماست، و گر نه به حال من هیچ فایده ای ندارد.

 

حب اهل بیت (ع) باعث تقویت ایمان

* جوان ها، آقایان، خانم ها، ما ایمانهایمان ضعیف می شود. به خاطر این که غفلت می کنیم، کوتاهی می کنیم، افول می کنیم، این ها جمع می شود، جمع می شود، جمع می شود، ایمانمان کدر می شود، ضعیف می شود. اما یک سفر می رویم حرم امام رضا علیه السلام، تمام این استخوان ها نرم می شود، ایمان را زنده می کند، تا یک خورده ایمان ضعیف می شود، محرم میشود، می آیی در دستگاه أباعبدالله علیه السلام این ایمانت را زنده می کند، حب أهل البیت.

 

عدم تعصب بر اهل بیت موجب زمین خوردن

* من دیده ام کسانی مرجع تقلید بوده اند، فقیه بوده اند، مجتهد بوده اند، اما چون در اهل بیت علیهم السلام تعصب نداشته اند، زمین خورده اند، آبرویشان رفته، کسی باورش نمی شد، اما آدم هایی دیدم که اراذل بودند، بی بند و بار بودند، اما روی اهل بیت علیهم السلام تعصب داشتند، اهل بیت دستشان را گرفت، یکی اش همین « طیّب ».

 

طیّب، حرّ زمان بود

* شاه آمد به طیب گفت:  به تو هر چه بخواهی پول می دهم، بگو که من از - امام - خمینی پول گرفته ام، غائل? 15 خرداد را به پا کردم. او گفت: « من اصلا این سید را ندیدم، عکسش را هم ندیدم، اصلا نمی دانم این سید چه شکلی است، اما اگر همه کره زمین را به من بدهی، من با آبروی بچه های فاطمه بازی نمی کنم، چون من روی اینها تعصب دارم »، گفتند: تو را می کشیم، گفت: « به خدا قسم زنده زنده، پوستم را بکنید، من آبروی این سید را نمی برم »؛ شهید هم شد. وقتی که می بردندش برای شهادت، به این هم سلولی اش گفت: « خمینی را اگر دیدی، به او بگو همه دیدند، عاشقت شدند، من ندیده عاشقت شدم و جانم را هم به پایت دادم »؛ بعد از انقلاب این هم سلولی اش آمد و حرف های طیب را به امام گفت و امام هم گفتند: « او حرّ زمان بود، حرکت او مانند حرّ بن یزید ریاحی در روز عاشورا بود. »؛ یک عده هستند که اراذل اند. اما روی ائمه و اهل بیت علیهم السلام تعصب دارند، همین اهل بیت علیهم السلام دستشان را گرفتند. به شما می گویم، در هر کاری که قصور دارید، برای اهل بیت علیهم السلام کم نگذارید.

 





 



نویسنده : خادم اهل بیت » ساعت 12:22 عصر روز شنبه 94 شهریور 28


متن سخنرانی حاج مهدی توکلی (ایام شهادت حضرت زهرا)

یکی از  مسائلی که اسلام آن را مذموم شمرده است این است که انسان خطا کار را سرزنش کنیم.  اگر کسی گنهکاری را به خاطر گناهش سرزنش کند، نمی میرد مگر این که آن بلا بر سر خودش هم بیاید. برای مثال زنا کار را برای شفا باید حد زد، اما سرزنش نباید بشود. از نظر اسلام گناهکار مریض است و به مریض باید ترحم کرد. در مورد انسانی که وسواس دارد هم همینطور است که توصیه می شود کسی که وسواس دارد را مورد تمسخر قرار ندهید. او هم بیمار است و باید معالجه شود. بعضی ها با مسخره کردن می خواهند سرپوشی بر عیب خودش بگذارد.

قرآن می فرماید: “اَلمُومن مِرآتُ المومن” مومن باید مانند آینه باشد؛ عیب را می گوید اما سرزنش نمی کند و عیب را روبه رو می گوید، پشت سر نمی گوید. رسول خدا صلوات الله علیه می فرمایند: بندگان خدا با یکدیگر برادر باشید، عیب جو نباشید و تملق هم نگویید. پیامبر صلوات الله علیه در حدیثی می فرمایند: خاک بپاشید در صورت متملقین. در صحبت ها باید احترام گذاشت اما تملق و چاپلوسی نباید کرد. برای مثال در زمان رضا شاه عادت به چاپلوسی و تملق از طرف زیردستان برای پادشاه وجود داشت و از طرفی قبل از اسلام در عربستان، تملق رسم نبود تا جایی که حتی احترام گذاشتن در خطاب را هم نمی دانستند و مردم را با نام کوچک صدا می کردند. حتی پیامبر صلوات الله علیه را هم با نام کوچک خطاب می کردند که خداوند در قرآن فرمود: او را به نام رسول الله صدا بزنید. پس باید دقت کنیم که بین چاپلوسی و احترام تفاوت است. عیب جویی و تملق گویی، هر دو مناسب نیست.

طعنه زدن هم مذمت شده است. اگر کسی را طعنه بزنیم و عیب جوی او باشیم، لج می کند و رفتار او بدتر هم می شود. برای مثال می گوید من همین گونه هستم که شما می گویید! آن وقت دیگر سعی نمی کند که رفتارش را درست کند و در عیب خود می ماند. از حضرت علی علیه السلام نقل می شود: کسی را که سرزنش و ملامت کنند، آتش لجاجت را در او شعله ور می کنند. سرزنش کردن کینه را به ارث می گذارد و آدم را به دشمنی می کشاند.

کسی که زیاد دیگران را سرزنش می کند، بد بینی و شک در دیگران ایجاد می کند. مثلا در روابط زن و شوهر، زن می گوید آیا واقعا من را دوست دارد؟ اگر دوست دارد پس چرا آنقدر سرزنش می کند.

یکی از مسائلی که بنیان خانواده را تقویت می کند این است که زن و مرد همدیگر را سرزنش نکنند خصوصا در جمع و باید انتقاد پذیر هم باشند.

امام صادق علیه‌السلام می فرمایند: بهترین دوستان من کسانی هستند که عیوب من را به خودم بگوید. عیب را باید گفت به قصد این که عیب را برطرف نماید، نه این که به قصد زمین زدن کسی باشد. تملق گویی زیاد باعث شد محمد رضا پهلوی بد بشود و تملق گویی زیاد باعث شد فرعون آن گونه بشود.

نکته دیگر این که اگر کسی از همسرش عذر خواهی کرد باید پذیرفته بشود. عذر را بپذیرید حتی اگر با بهانه باشد و درست نباشد.

 



نویسنده : خادم اهل بیت » ساعت 12:15 عصر روز شنبه 94 شهریور 28

<      1   2   3   4   5   >>   >