متن سخنرانی استاد مهدی توکلی(قسمت اول)
هفته ای که پیش رو داریم چند مناسبت دارد و اولین آنها شهادت امام باقر علیه السلام (هفتم ذیحجه) و شهادت حضرت مسلم ابن عقیل علیه السلام ( اولین سرباز امام حسین ) و روز عرفه است.
شخصیت حضرت باقر علیه السلام
در ابتدا از حضرت باقر علیه السلام صحبت میکنم چون ایشان خیلی غریب و مظلوم هستند و کمتر از ایشان اسم برده میشود. ولادت حضرت باقر هم سوم صفر نوشته شده و هم اول رجب. چون ماه صفر ماه حزن و اندوه است اغلب شیعیان اول رجب رو برای حضرت باقر ولادت میگیرند و سال پنجاه و هفت قمری در مدینه متولد شد.
حضرت باقر در کربلا حضور داشت و حدود 4 سال داشتند. سال 57 قمری متولد شد و سال 61 قمری کربلا اتفاق افتاد و شهادتشون هم 114 قمری است و عمر شریفشون 57 سال است و دوران امامتشون هم 19 سال از سال 95 تا 114.
چند خصوصیت حضرت باقر علیه السلام
اول اینکه اسم شریفشون محمد و هم نام پیغمبر اکرم می باشد. 14 معصوم 2 تا هفت تا می باشند. خدا به پیامبردر قرآن می فرمایند لقد آتیناک سبع من المثانی و القرآن العظیم. یعنی ما 2 تا هفت تا به تو دادیم و دیگری قرآن کریم. پیغمبر هم این 2 تا رو در حدیث ثقلین در میان مردم به امانت گذاشت. کنیه مشهور ایشان هم ابوجعفر است. مشهور ترین لقب ایشان باقر است که پیغمبر به ایشان داد. جابر ابن عبد الله انصاری از صحابه پیغمبر بودند، خدا عمر طولانی به ایشان داد و کربلا رو هم درک کرد و اربعین هم امام حسین رو زیارت کرد. پیامبر فرمودند جابر خدا عمر طولانی به تو میدهد و عالم ما اهل بیت رو زیارت میکنی و او اسمش اسم من است و شمائل ایشان هم شمائل من است و فرمودند او تمام علوم را میکشافد و حقایق آنها را در می آورد. فرمودند اگر او رو دیدی سلام مرا بهش برسان.
خصوصیت دیگر اینکه مادر ایشان دختر امام حسن مجتبی علیه السلام بودند. ایشان اسمشان فاطمه بود. در نتیجه حضرت باقر هم از پدر و هم از مادر علوی است. در نزد امام صادق صحبت مادر بزرگ ایشان شد.حضرت صادق فرمودند که ایشان صدیقه بود و در آل حسن مانند ایشان پیدا نمی شد. حضرت باقر فرمودند دیوار داشت میریخت و مادر من زیر دیوار بود. گفت دستهاش رو بلند کرد و اشاره کرد و دیوار وایساد و بعد از اینکه مادرم رد شد دیوار فرو ریخت.
صحبت نصرانی و امام باقر ع
یک نصرانی گفت من امام باقر رو عصبانی میکنم. شرط بست. بهش گفتن او حلمش حلم پیغمبر است. گفت من عصبانیش میکنم. آمد جلو و گفت انت بقر. واقعا بعضی ها چقدر بد زبان هستند. بقر به عربی یعنی گاو. امام فرمودند من باقرم و بقر نیستم و باقر یعنی کسی که علوم را میشکافد. گفت مادرت هم بدکاره بوده. امام فرمودند اگر راست میگی، هروقت حال خوشی داشتی مادر من رو دعا کن و اگر دروغ میگی من هر وقت حال خوشی داشتم تو رو دعا میکنم. چون به مادر من تهمت زدی. گفت اشهد ان لا اله الا الله و ان محمد رسول الله و تو حجت خدایی و مسلمان شد.
کرامات زندگی امام باقر ع
امام صادق علیه السلام میفرمایند که من با پدرم حضرت باقر یک سال حج بودیم. اون سال حشام ابن عبدالملک مروان هم به حج آمده بود. ایشان در سخنرانی حج فرمودند داوند از بین همه خلایق ما 14 نفر رو انتخاب کرده و ما 14 نفر بر مردم حجتیم. خوشبحال آنکس که تابع ما باشد و بدبخت و شقی است کسی که با ما مخالفت کند. مذمون فرمایش این است. گفت در مکه متعرض ما نشد اما وقتی برگشتیم هشام براى اینکه عظمت ظاهرى خود را به رخ پدرم بکشد، و ضمنا به خیال خود از مقام آن حضرت بکاهد، سه روز اجازه ملاقات نداد! شاید هم در این سه روز در این فکر بود که چگونه با امام (ع) روبرو شود و چه طرحى بریزد که از موقعیت و مقام امام (ع) در انظار مردم کاسته شود؟! البته اگر دربار حکومت هشام کانون پرورش علما و دانشمندان و مجمع سخندانان بود امکان داشت دانشمندان برجسته را دعوت نموده مجلس بحث و مناظره تشکیل بدهد؛ ولى از آنجا که دربار خلافت اغلب زمامداران اموى-و از آن جمله هشام - از وجود چنین دانشمندانى خالى بود و شعرا و داستانسرایان و مدیحه گویان جاى رجال علم را گرفته بودند، هشام به فکر تشکیل چنین مجلسى نیفتاد،زیرا بخوبى مى دانست اگر از راه مبارزه و مناظره علمى وارد شود هیچ یک از درباریان او از عهده مناظره با امام باقر (ع) برنخواهند آمد و از این جهت تصمیم گرفت از راه دیگرى وارد شود که به نظرش پیروزى او مسلم بود.
آرى با کمال تعجب هشام تصمیم گرفت یک مسابقه تیراندازى! ترتیب داده امام (ع) را در آن مسابقه شرکت بدهد تا بلکه به واسطه شکست در مسابقه، امام در نظر مردم کوچک جلوه کند! به همین جهت پیش از ورود امام (ع) به قصر خلافت، عده اى از درباریان را واداشت نشانه اى نصب کرده مشغول تیراندازى گردند. امام باقر (ع) وارد مجلس شد و اندکى نشست. ناگهان هشام رو به امام کرد و چنین گفت: آیا مایلید در مسابقه تیراندازى شرکت نمایید؟ حضرت فرمود: من دیگر پیر شده ام و وقت تیراندازیم گذشته است، مرا معذور دار. هشام که خیال مى کرد فرصت خوبى به دست آورده و امام باقر (ع) را در دو قدمى شکست قرار داده است، اصرار و پافشارى کرد که تیر و کمان خود را به آن حضرت بدهد. امام (ع) دست برد و کمان را گرفت و تیرى در چله کمان نهاد و نشانه گیرى کرد و تیر را درست به قلب هدف زد! آنگاه تیر دوم را به کمان گذاشت و رها کرد و این بار تیر در چوبه تیر قبلى نشست و آن را شکافت! تیر سوم نیز به تیر دوم اصابت کرد و به همین ترتیب نه تیر پرتاب نمود که هر کدام به چوبه تیر قبلى خورد!
این عمل شگفت انگیز، حاضران را بشدت تحت تاثیر قرار داده و اعجاب و تحسین همه را برانگیخت. هشام که حسابهایش غلط از آب در آمده و نقشه اش نقش بر آب شده بود، سخت تحت تاثیر قرار گرفت و بى اختیار گفت: آفرین بر تو اى اباجعفر! تو سرآمد تیراندازان عرب و عجم هستى، چگونه مى گفتى پیر شده ام؟! آنگاه سر به زیر افکند و لحظه اى به فکر فرو رفت. سپس امام باقر (ع) و فرزند عالیقدرش را در جایگاه مخصوص کنار خود جاى داد و فوق العاده تجلیل و احترام کرد و رو به امام کرده گفت: قریش از پرتو وجود تو شایسته سرورى بر عرب و عجم است، این تیراندازى را چه کسى به تو یاد داده است و در چه مدتى آن را فراگرفته اى؟ حضرت فرمود: مى دانى که اهل مدینه به این کار عادت دارند، من نیز در ایام جوانى مدتى به این کار سرگرم بودم ولى بعد آن را رها کردم، امروز چون تو اصرار کردى ناگزیر پذیرفتم. هشام گفت: آیا جعفر (حضرت صادق) نیز مانند تو در تیراندازى مهارت دارد؟ امام فرمود: ما خاندان، «کمال دین» و «اتمام نعمت» را که در آیه: «الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلَامَ دِینًا آمده (امامت و ولایت) از یکدیگر به ارث مى بریم و هرگز زمین از چنین افرادى (حجت) خالى نمى ماند. خداوند همه کمالات را در ما جمع کرده است. نیازی هم به اکتساب نیست. هرچی که در ذهن تو هست در ما در اعلی درجه است. سپس ما رو فرستاد به سمت مدینه. ادامه در پاراگراف بعدی
مناظره امام باقر و اسقف مسیحیان
هنگامى که امام(علیه السلام) همراه فرزند گرامى خود از قصر خلافت خارج شدند، در انتهاى میدان مقابل قصر با جمعیت انبوهى روبرو گردید که همه نشسته بودند. امام از وضع آنان و علت اجتماعشان جویا شد. گفتند: اینها کشیشان و راهبان مسیحى هستند که در مجمع بزرگ سالیانه خود گردآمده اند و طبق برنامه همه ساله منتظر اسقف بزرگ مى باشند تا مشکلات علمى خود را از او بپرسند . امام(علیه السلام) به میان جمعیت تشریف برده و به طور ناشناس در ان مجمع بزرگ شرکت فرمود. این خبر فوراً به هشام گزارش داده شد. هشام افرادى را مامور کرد تا در انجمن مزبور شرکت نموده از نزدیک ناظر جریان باشند .طولى نکشید اسقف بزرگ که فوق العاده پیر و سال خورده بود، وارد شد و با شکوه و احترام فراوان، در صدر مجلس قرار گرفت. آن گاه نگاهى به جمعیت انداخت، و چون سیماى امام باقر(علیه السلام) توجه وى را به خود جلب نمود، رو به امام کرد و پرسید:
از ما مسیحیان هستید یا از مسلمانان؟
امام(ع) فرمود: از مسلمانان.
اسقف:از دانشمندان آنان هستید یا افراد نادان؟
امام(ع):از افراد نادان نیستم.
اسقف: اول من سوال کنم یا شما میپرسید؟
امام(ع):اگر مایلید شما سوال کنید.
فضولات نداشتن بهشتیان
اسقف: به چه دلیل شما مسلمانان ادعا میکنید که اهل بهشتغذا میخورند و میآشامند ولی مدفوعی ندارند؟آیا برای این موضوع، نمونه و نظیر روشنی در این دنیا وجود دارد؟
امام(ع):بلی، نمونه روشن آن در این جهان جنیناست که در رحم مادر تغذیه میکند ولی مدفوعی ندارد.
اسقف:عجب! پس شما گفتید از دانشمندان نیستید؟! امام(ع): من چنین نگفتم، بلکه گفتم از نادانان نیستم!
کاهشنیافتن نعمتهای بهشتی
اسقف سوال دیگری درباره میوهها و نعمتهای بهشتی به این مضمون پرسید:
به چه دلیل عقیده دارید که میوهها و نعمتهای بهشتی کم نمیشود و هر چه از آنها مصرف شود، باز به حال خود باقی بوده کاهش پیدا نمیکنند؟ آیا نمونه روشنی از پدیدههای این جهان میتوان برای این موضوع پیدا کرد؟
امام(ع):آری، نمونه روشن آن در عالم محسوسات آتش است. شما اگر از شعله چراغی صدها چراغ روشن کنید، شعله چراغ اول به جای خود باقی است و از آن به هیچ وجه کاسته نمیشود.
درباره زمان خاص
سؤالی دیگر میپرسم. به من خبر بده از ساعتی که نه از شب است نه از روز.
امام باقر ع:آن همان ساعت بین طلوع فجر تا طلوع خورشید است که در این ساعت گرفتاران آرامش مییابند. با شنیدن این جواب نصرانی فریادی کشید و گفت: یک مسئله باقی است. قسم به خدا که هرگز نتوانی جواب آن را بدهی.
امام فرمودند: مسلماً قسم دروغ خورده ای.
درباه عزیر و عزیره
دانشمند نصرانی: به من از دو مولود خبر بده که در یک روز به دنیا آمدند و در یک روز از دنیا رفتند در حالی که یکی پنجاه سال عمر کرد و دیگری صد و پنجاه سال.
امام باقر علیه السلام:
آنان عزیر و عزیره بودند و چون به 25 سالگی رسیدند، عزیر سوار بر درازگوش خود از قریه انطاکیهمیگذشت که دید به کلی ویران شده است، گفت: چگونه خداوند این قریه را بعد از نابودیش دوباره زنده میکند؟
با آنکه خداوند او را برگزیده بود و هدایتش کرده بود، وقتی چنین سخنی گفت خداوند بر او خشم گرفت و او را به مدت صد سال میراند به خاطر سخن ناشایستی که گفته بود و دوباره او را با درازگوش و غذا و نوشیدنیش زنده کرد.
پس نزد عزیره بازگشت ولی عزیره برادرش را نشناخت، اما مهمان او شد. فرزندان عزیر و فرزندان فرزندانش به نزد او میآمدند در حالی که او خود جوانی 25 ساله بود. عزیر پیوسته از عزیره و فرزندانش یاد میکرد و خاطراتی از آنها نقل مینمود و میگفت آنان هم اکنون پیر شدهاند.
عزیره که 125 ساله بود گفت: من جوانی در 25 سالگی ندیدم که از جریان بین من و برادرم در ایام جوانی ما داناتر باشد، توای مرد! آیا از اهل آسمانی یا از زمین؟
عزیر گفت:ای عزیره من عزیرم که خداوند بر من خشم گرفت و به خاطر سخن ناهموارم صد سال میراند تا هم مجازاتم کرده باشد و هم بر یقینم بیفزاید و این همان درازگوش و غذا و نوشیدنی من است که با آن از منزل خارج شده بودم و اکنون خداوند مرا به همان صورت اعاده کرده است. عزیره سخنانش را پذیرفت. پس عزیر 25 سال دیگر با آنان زندگی کرد و بعد هر دو در یک روز از دنیا رفتند.
اسقف هر سوال مشکلی به نظرش میرسید همه را پرسید و جواب قانع کننده شنید و چون خود را عاجز یافت، بشدت ناراحت و عصبانی شد و گفت: «مردم!دانشمند والا مقامی را که مراتب اطلاعات و معلومات مذهبی او از من بیشتر است، به اینجا آورده اید تا مرا رسوا سازد و مسلمانان بدانند پیشوایان آنان از ما برتر و داناترند!! به خدا سوگند دیگر با شما سخن نخواهم گفت و اگر تا سال دیگر زنده ماندم، مرا در میان خود نخواهید دید!». این را گفت و از جا برخاست و بیرون رفت. روایت هست که شب غار رو ترک کرد و نزد امام باقر آمد و مسلمان شد و 60 هزار نصرانی به تبع اون مسلمان شدند.
پیامد مناظره
این جریان به سرعت در شهر دمشقپیچید و موجی از شادی و هیجان در محیط شامبوجود آورد. هشام بجای این که از پیروزی افتخارآمیز علمی امام باقر(ع) بر بیگانگان خوشحال شود، بیش از پیش از نفوذ معنوی امام بیمناک شد و ضمن ظاهرسازی وارسال هدیه برای آن حضرت پیغام داد که حتماً همان روز دمشقرا ترک گوید. گفت در راه که برمیگشتیم یک جارچی جلوی ما میرفت و میگفت این 2 نفر نصرانی شدن و کسی تو شهر راهشون نده. ما شب رسیدم شهر مدائن و هر کاری کردیم ما رو راه ندادن. امام گفت مگه شما تو این شهر نصرانی ندارید؟ اگر ما نصرانی هم که باشیم باید ما رو راه بدید. گفتن ما شما رو راه نمیدیم. امام وقتی دید راه دیگه نداره اومدن در قله ای ایستادند و دستشون رو گذشتن رو گوششون و بلند بلند این آیه رو خوندند بقیه الله خیر لکم ان کنتم مومنین و صدا در همه مدائن میپیچید و زمین مدائن شروع کرد به لرزیدن و طوفان سیاهی در مدائن شروع شد. این صحنه که اتفاق افتاد پیر مردی بالای پشت بام رفت و داد زد مردم مدائن در رو روی اینها باز کنید که اگر باز نکنید بعد از 3 روز عذاب نازل میشه و همه می میرید. بخدا قسم این مرد جایی ایستاده که شعیب پیغمبر ایستاده بود و همون آیاتی که شعیب میخواند، میخواند.