سفارش تبلیغ
صبا ویژن


متن روضه حضرت علی اکبر توسط حاج مهدی توکلی و مقتل - متن سخنرانی و روضه استاد حاج مهدی توکلی


متن کامل روضه حضرت علی اکبر ع

 

درمازندران یک نفر به نام ملا عباس چاوش بود، این هر سال یک پرچم مى گرفت روى دوشش و مى رفت طرف کربلا، یک عده از مردم هم دنبال این پرچم چاوشیش مى رفتند .
مىگوید: یک سال تصمیم گرفت کربلا نرود چون یک گرفتارى برایش پیش آمده بود، سى و دو نفر از این جوانهاى اطراف ده اش ‍ آمدند و گفتند: ملاعباس بیا برویم کربلا؟ گفتمن امسال یک گرفتارى دارم که نمى توانم بیایم . اما جوانها گرفتاریش را بر طرف کردند.ملاعباس چاوش پرچم را برداشت و گفت : هرکه دارد هوس کربلا بسم الله. ملاعباس چاوش براه افتاد، جمعیتى از مردم از این ده و آن شهر جمع شدند و شهر به شهر آمدند تا رسیدند نزدیکى هاى کربلا، منزلگاه منزل کردند دورهم نشتند، سر شب یک وقت ملاعباس گفت رفقاامشب چه شبى است ؟!

گفتند: امشب شب جمعه است . گفت : رفقا آنچراغها را مى بینید؟ گفتند: آرى . گفت : آنها چراغهاى گلدسته هاى حرم امام حسین ع است یک منزل بیشتر نمانده ، مى دانم خسته و مانده وناراحتید، امّا بیایید چون شب جمعه است این منزل دیگر را هم برویم ، شب جمعه یک زیارتى از امام حسین ع بکنیم.

گفتند: باشد مى رویم. همه راه افتادند آمدند آن وقتها مسافرخانه و هتل نبود سراهایى بود، اینها با اسبها و الاغها رفتند توى سراى ، اسب هایشان را بستند طبقه پائین ، خودشان هم بارها رفتند اطاقهاى بالا منزل کردند، اثاثها را گذاشتند. ملاعباس گفت : رفقا اثاثها را رها کنید باید تا صبح نشده برویم حرم آقا امام حسین ع.

همه آمدند توى صحن امام حسینع.تا که رسیدندیک مشت جوانها آمدند دورش را گرفتند و گفتند: ملاعباس آن شبهاى جمعه اى که ما مازندران بودیم توى ده مان مى آمدیم دورت جمع مى شدیم تو یک نوحه مى خواندى . ما براى امام حسین ع سینه مى زدیم ، حالا شب جمعه آمدیم کربلا توى صحن و حرمش.

گفت : چَشم . امشب هم برایتان نوحه مى خوانم .ملاعباس مى گوید: من با خودم گفتم مى رویم توى حرم آقا امام حسین ع و زیارت مى خوانم برایشان . بعد مى رویم بالاى سر امام حسین ع این دفترچه نوحه ام را در مى آورم لایش را باز مى کنم و هر نوحه اى آمد همان نوحه را مى خوانم . گفت : آمدم بالاى سر امام حسین ع دفترچه را در آوردم لاى دفتر را باز کردم دیدم سرصفحه نوحه على اکبر ع آمد. فهمیدم این اشاره خود ابى عبداللّهعاست : گفت : نوحه على اکبر خواندم حالا شما مناسبتها را ببینید. یک مشت جوان و سفر اول و توى حرم امام حسین تو دل شب جمعه و نوحه على اکبر و یک حالى پیدا کردند. بعد صدا زد رفقا بس است برویم استراحت کنیم همه را برداشت آمد توى سرى . همه خسته ومانده افتادیم ، خوابمان برد.ملاعباس مى گوید: تا خوابم برد، در عالم خواب یکوقت دیدم یک کسى در سرى رامى زند. مى گوید: من بلند شدم آمدم ببینم کیست ؟ دیدم یک غلام سیاهى است . به من سلام کرد گفت : ملاعباس ‍ چاوش شمائید؟! گفتم : بله . گفت : آقا فرمودند به رفقا بگوئید مهیا بشوید ما مى خواهیم به دیدن شما بیائیم . گفتم . آقا کیه ؟!گفت آقا همانى است که این همه راه به عشق و علاقه او آمدى . گفتم آقا حسین ع را مى گوئى ؟! گفت : آرى.گفتم : امام حسینمى خواهد بیاید اینجا؟! گفت : آرى.گفتم : کجاست ما مىرویم براى پا بوسیش . گفت : نه آقا فرموده مى آیم .ملا عباس مى گوید: آمدم توعالم خواب رفقا را خبر کردم و همه مؤ دّب نشستیم که الان آقا مى آیند. طولى نکشید یک وقت دیدم دَرِ سرى باز شد مثل اینکه خورشید طلوع کند، همچنین نورى ظاهر شد، یکدفعه من با رفقایم آمدیم بلند شویم یکوقت دیدیم آقا اشاره کرد و فرمود: ملاعباس تو را به جان حسین بنشینید، شما خسته اید تازه رسیده اید راحت باشید. یک یک احوال ما را پرسید، یکوقت فرمود: ملاعباس ؟! گفتم : بله آقا جان . فرمود: مى دانى چرا من امشب اینجا آمدم ؟! گفتم : نه آقا جان . فرمود من سه تا کار داشتم گفتم : چیست آقا جانم ؟ فرمود: اولا بدان هر کس زائر ما باشد به دیدنش ‍ مى رویم فرمود: ملاعباس کار دوم این است که شبهاى جمعه وقتى مازندران هستى و جلسه دارید دورهم مى نشینید یک پیر مردى دَمِ در مى نشیند و کفش ها را درست مى کند سلام حسین را به او برسان .صدا زد ملاعباس کار سوّم هم این است آمدم بِهِتْ بگویم اگر دومرتبه رفقا را شب جمعه حرم آوردى . گفتم : بله آقا. یک وقت دیدم بغض راه گلویش را گرفت گفتم آقا چیزی شده ؟! فرمود: ملا عباس اگر دومرتبه رفقایت را شب جمع حرم آوردى و خواستى نوحه بخوانى دیگر نوحه على اکبر نخوان . گفتم : چرا نخوانم ، مگر بد خواندم ، غلط خواندم ؟! فرمود: نه گفتم : چرا نخوانم ؟!صدا زد: ملا عباس مگر نمى دانی شبهاى جمعه مادرم فاطمه زهرا سلام اللّه علیها کربلا مى آید.

دلها بسوزد برای آن آقایی که کمک کرد جوانش سوار اسب شد. راوی میگه تا اسب علی راه افتاد، دیدم حسین هم بی اختیار دنبالش راه افتاد. هرچی این جوون می رفت بابا هم دنبالش می رفت. یک خورده که از خیمه ها دور شد آقا یک دست به محاسن شریفش گرفت و یک دست هم به آسمان بلند کرد. همش میگفت «اللهم اشهد أنّه قد برز الیهم غلام أشبه الناس خلقا و خلقا و منطقا برسولک و کنّا اذا اشتقنا إلى نبیّک نظرنا إلیه».

«خدایا! گواه باش! جوانى به نبرد با آنان مى‏رود که از حیث اخلاق و شمایل و گفتار، شبیه‏ترین فرد به پیامبر تو است. ما هرگاه تشنه دیدار پیامبرت مى‏شدیم، به چهره على اکبر مى‏نگریستیم».

سپس امام علیه السّلام با صداى بلند فرمود: «یا بن سعد! قطع اللّه رحمک کما قطعت رحمی و لم تحفظنى فى رسول اللّه».

«اى ابن سعد! خدا پیوند خویشاوندى‏ات را قطع کند که پیوند خویشاوندى مرا بریدى و حرمت خویشاوندى‏ام با رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم را زیر پا نهادى».

اما تو خیمه آروم نمیگرفت. همینطور قدم میزد. یک وقت جوانش اومد پشت خیمه ها صدا زد یعنی پدر جان دیگه عطش داره منو میکشه. «یا أبت! العطش قد قتلنى و ثقل الحدید قد أجهدنى».

«پدر! تشنگى، جانم را به لب رسانده و سنگینى اسلحه مرا به زحمت انداخته است».

یک جمله میخوام بگم. جوونها ناله بزنند. مادر به هر بهانه ای میاد جوونش رو می بوسه. مثلا یک کت و شلوار نو خریده باشه میاد میبوستش. قربون صدقش می ره. اما همیشه یه پرده ای بین پدر و جوانش وجود داره. پدر همیشه میگه ایشالا شب عروسی. همش به خودش وعده میده. چند جا امام حسین خواست علی رو ببوسه دید عمه هاش وایسادن، خواهرهاش وایسادن و نشد که علی رو تو بغل بگیره و ببوسه. اما دید الان وقت خوبیه. بعد فرمود حسین علیه السّلام در این لحظه مى‏گرید و مى‏فرماید: «وا غوثاه! أنّى لى الماء، قاتل یا بنیّ قلیلا و اصبر، فما أسرع الملتقى بجدّک محمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فیسقیک بکأسه الأوفى شربة لا تظمأ بعدها أبدا».

«از کدامین سو برایت آب آورم، پسرم! اندکى نبرد کن و صبر و شکیبایى نما، لحظاتى دیگر به دیدار جدّت محمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلّم نایل خواهى شد و کام تو را آن گونه سیراب خواهد ساخت که پس از آن هرگز تشنه نگردى».

سپس فرمود علی جان زبانت رو در دهان من بگذار. میبینی علی جان من از تو تشنه ترم؟ برگرد. ان شاء الله جد تو تو را سیراب کنه. من فقط یک جمله میگویم. خیلی دلاورانه جنگید اما یک جا احساس کرد دیگه نمیتونه تعادلش رو حفظ کنه. میگن دست ها رو انداخت دور گردن اسب، اما چون خون علی اکبر جلوی چشم اسب رو گرفت، اسب وسط دشمن رفت. یه وقت دیدن دشمن کوچه باز کرده، شمشیر ها بالا و پایین میرن. وقطعوه با السیوف، عربا عربا. یه وقت صدا زد یا ابتاه...

ابو الفرج مى‏گوید: حمید بن مسلم ازدى گفت: من ایستاده بودم و مرّة بن منقذ کنارم قرار داشت و على بن حسین از چپ و راست بر سپاه حمله مى‏کرد و آن‏ها را پراکنده مى‏ساخت، مرّة گفت: گناه عرب به گردنم، اگر این جوان گذارش به من بیفتد، پدرش را به عزایش مى‏نشانم!

بدو گفتم: این کار را انجام نده، همان کسانى که وى را در محاصره دارند براى این کار کافى است.

وى گفت: قطعا این کار را خواهم کرد. على اکبر علیه السّلام در حالى که گروهى از سپاه را عقب مى‏راند، به سمت ما آمد، این فرد با نیزه ضربتى بر قامت استوار اکبر زد و على روى زین اسب خم شد و گردن اسب را بغل گرفت و اسب به اشتباه او را به سمت دشمن برد. آنان وى را به محاصره در آورده و بدن مبارکش را با شمشیر قطعه‏قطعه کردند «3».

قبل از جان دادن صدا زد: سلام بر تو پدر! اکنون جدّم رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم مرا سیراب ساخت و امشب در انتظار تو است، حسین علیه السّلام به سمت میدان شتافت و کارزار سختى آغاز کرد تا به بالین جوانش با پیکر پاره پاره رسید و فرمود:

«قتل اللّه قوما قتلوک یا بنیّ! فما أجرأهم على اللّه و على انتهاک حرمة الرسول».

«فرزندم! خدا بکشد مردم ستمگرى که تو را کشتند، اینان چقدر بر خدا و هتک حرمت‏ رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم جرى شده‏اند؟».

سپس اشک از چشمان مبارکش جارى گشت و فرمود: «على الدّنیا بعدک العفا؛ پس از تو اف بر این دنیا!» «4».

ابو مخنف و ابو الفرج از حمید بن مسلم ازدى روایت کردن که گفت: گویى زنى را مى‏بینم با فریاد یا حبیباه! یا بن اخیّاه! اى عزیزم! اى پسر برادرم! از خیمه بیرون اومده.

پرسیدم: اون زن کیه؟

گفتند: زینب دختر على بن أبی طالب علیه السّلام است. زینب از راه رسید و خود را بر بالای بدن علی اکبر رسوند و بسیار گریه میکرد. حسین پیش زینب اومد و دست او را گرفت و به خیمه برد و خودش برگشت بر بالای بدن علی و به جوانان بنى هاشم گفت: «تعالو احملوا أخاکم؛ جوانان بنی هاشم بیایید و برادرتان را به خیمه ببرید».

آنان بدن نازنین على اکبر را حمل کرده و مقابل خیمه‏اش قرار دادند «5».

 

بعضی هم نقل کرده اند: حضرت لیلا مادر علی اکبر پیش امام حسین رفت و فرمود: سیدی ابنی ابنی . یعنی حسین جان پسرم رو میخوام. امام به ایشان فرمود: به خیمه برگرد و دعا کن.

 

و در روایت دیگر آمده پس از شهادت علی اکبر ع خواهرش سکینه نزد حسین آمد و گفت: پدرم چرا انقدر غمگین هستی؟ برادرم چه شد؟ امام فرمودند: دشمنان او را کشتند. سپس سکینه فریاد زد: فنادت و اخاه! وا مهجت قلباه. یعنی ای وای برادرم ، آه میوه دلم. برادرم را کشتند و مرا بی برادر کردند. سپس امام به او فرمود: دخترم سکینه خدا رو در نظر بگیر و صبر و تحمل کن.



نویسنده : خادم اهل بیت » ساعت 11:23 عصر روز سه شنبه 94 شهریور 17