متن روضه حضرت عباس علیه السلام از لسان استاد حاج مهدی توکلی
کرامات حضرت عباس
یکی از علما در کربلا خواب دید که زنی به حرم حضرت عباس آمده و بچه مردش رو از آقا میخواد. میگه عباس من این چیزا حالیم نمیشه. بچه مردم رو از تو میخوام. گفت همینطور که خواب می دیدم دیدم پیامبر تو یه مجلسی نشسته و دوتا از ملائکه وارد شدند و به پیامبر سلام کردند. ملائکه عرض کردند فرزند شما عباس به شما سلام می رسونه و میگه یا رسول الله یه کاری برای این زن بکنید و نا امیدش نکنید. آقا فرمودند به عباس سلام برسونید و بگید عمرش تموم شده و ما باید تسلیم قضا و قدر خداوند باشیم و ما تسلیم هستیم. گفت دوباره دیدم دو ملائکه برگشتن و میگن یا رسول الله عباس میگه یه کاری بکنید. آقا دو مرتبه همون پیغام رو دادن. گفت دفعه سوم دیدم قمر بنی هاشم شخصا تشریف آوردن. این دو دست قلم شدش رو انداخت جلوی پیامبر. گفت یا نام باب الحوائج رو از سر من بردارید یا اگر به مردم اعلام کردید من باب الحوائج هستم ، کسی رو نا امید نکنید.
متن روضه
وارد خیمه شد. دید بچه های امام حسین شکم ها رو برهنه کردن. رو خیسی زمین گذاشتن. همش صدا میزدن واعطشا. عباس اومد خدمت حسین ابن علی. گفت داداش من سقام میخوای با من چه کنی؟ اجازه نمیدی میدون برم؟ زندگی برام تنگ شده. آقا فرمودند یه مشک بردار برو آب بیار. چهار هزار نفر شریعه رو محاصره کرده بودن. عباس وارد شریعه شد. هرچه کرد دید اسب آب نمیخوره. دست به داخل آب برد. همینکه خواست آب بخوره و ذکر عطش الحسین. تشنگی برادر یادش افتاد. گفت عباس تو آب بنوشی اونوخت صدای عطش بچه های حسین بلند باشه؟ مشک رو به دوش گرفت. شیخ شوشتری میگه از راه نخلستان اومد. یکی پشت نخل ها کمین کرده بود و دست راست عباس رو قطع کرد. داد زد والله ان قطعتمو یمینی انی احامی ابدا ان دینی. یک وقت یکی آمد دست چپ عباس رو هم قطع کرد. مشک رو به دندان گرفت. یکی تیری به سمت مشک خورد و اینجا صدای غریبی عباس بلند شد. دوباره برگشت به سمت فرات که یک تیری به چشم حضرت خورد. اما حضرت هنوز روی اسب بود. خم شد تا این تیر رو با زانوهاش بیرون بکشه اما همین که خم شد یه نانجیبی با عمود آهن به فرق عباس زد. آقایون هرکه از بلندی میخواد زمین بیفته اول دست هاش رو حائل میکنه. با صورت به زمین افتاد. دیگه اینجا صدا زد اخا ادرک اخا. برادر برادرت رو دریاب.
سوال از برادر خطاب کردن عباس به امام حسین
آخرین جمله این باشه. شیخ شوشتری گفت من این روضه رو خوندم اما یکی از پایین مجلس گفت شیخ امروز روضه رو یک جور دیگه خوندی! گفتم چطور؟ گفت تو میگفتی هر وقت عباس میخواست حسین رو صدا بزنه سیدی میگفت و هیچوقت برادر صداش نمی زد. در جوابش گفتم همینکه خواست از روی اسب بیفته چون دست در بدن نداشت، مادرش فاطمه اومد و دامان خودش رو پهن کرد و عباس رو با لفظ پسرم صدا کرد.